۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

6

از وقتی که مرد عضو آژانس شده بود خیلی وقت بود که می‌گذشت؛ تمام خاطرات حالا محو به نظر می‌رسیدند. با این همه هرچه بیش‌تر به شروع کارش فکر می‌کرد، بیش‌تر مطمئن می‌شد که که تقریبا ورودش به آژانس آن‌طور که باید "اتفاقی" می‌بود، نبوده است. نه تنها اتفاقی بلکه کاملا فکرشده بود؛ از بورسیه‌ی شانسی دانشگاه‌ش تا آن تصادف مرگباری که تنها یک بازمانده داشت. همه و همه تماما منطقی و برنامه‌ریزی شده به‌ نظر می‌رسیدند، البته حالا! هرچه باشد تصویر پازل الآن بزرگ‌تر و کامل‌تر بود.
مرد عینکی در حالیکه سعی می‌کرد این افکار تردید آمیز را از ذهنش دور کند با حالتی عصبی از روی صندلی بلند شد. سیب بدست به دنبال تلفنی در اتاق شروع به گشتن کرد. هیچ وقت آن‌طور که دیگران به استفاده از آن عادت دارند، عادت نکرده بود. شاید از آن می‌ترسید. فکر کرد: "قانون شماره 12- به تلفن‌ جواب نده".
قوانین را زن به او یاد داده بود.
***

حسادت و طمع را بو می‌کشید، به آدم‌شناسی معروف بود. نه فقط از سه نفر دیگر بزرگ‌تر می‌نمود بلکه در نگاه دیگران خطرناک‌تر هم به نظر می‌رسید. خیلی وقت بود که در سازمان کار می‌کرد. شاید می‌شد گفت که دیگر در کارش زندگی می‌کرد. کاری را که شروع کرده بود خیلی وقت بود ادامه داشت. اسم‌هایش، القابش، شغل‌هایشو حتی خانواده‌ش همه ساختگی بودند. ماموریتی که بیست سال طول کشیده بود. رویای ماموری چنان مخفی که ازعملیات آلمان همراه‌ش بود الآن تحقق یافته بود: افسانه.
امروز اما، باید تمام می‌شد، کارش انجام شده و آن‌چه باید یافته بود. تنها باید چیزهایی را که باقی می‌ماند، پاک می‌کرد، تمیز.
***

زن موسرخ با تردید پرسید: "چیزی می‌دونی که ما نمی‌دونیم؟ مطمئن به نظر می‌رسی". مرد دستی در موهای بلند خود کشید و با بی‌حوصلگی به سیبی که در دستش بود گازی زد. با دهان پر گفت: "نه، ولی دلیلی واسه شلوغ بازی‌های اینم نمی‌بینم" و با سر به مرد دیگر که با حالتی عصبی طول اتاق را قدم می‌زد اشاره کرد.
این اواخر، این اشتباه "آرام" به نظر رسیدن را زیاد تکرار می‌کرد. کم‌کم داشت فراموشش می‌شد که قرار است آن طور که زن گفته است عصبی و بی‌خبر به نظر برسد. زن به او گفته بود برای پایان کار این خیلی مهم است که همه چیز تمیز به نظر برسد و برای همین او می‌بایست نقشش را خوب ایفا کند. مرد اما با آن موهای بلندش، حضور دو نفر دیگر را در اتاق به کلی از یاد برده بود و با آرامشی شک برانگیز به گاز زدن سیبش مشغول شده بود. هرگز نباید دوباره این اشتباه را تکرار می‌کرد، نه، هرگز.