از وقتی که مرد عضو آژانس شده بود خیلی وقت بود که میگذشت؛ تمام خاطرات حالا محو به نظر میرسیدند. با این همه هرچه بیشتر به شروع کارش فکر میکرد، بیشتر مطمئن میشد که که تقریبا ورودش به آژانس آنطور که باید "اتفاقی" میبود، نبوده است. نه تنها اتفاقی بلکه کاملا فکرشده بود؛ از بورسیهی شانسی دانشگاهش تا آن تصادف مرگباری که تنها یک بازمانده داشت. همه و همه تماما منطقی و برنامهریزی شده به نظر میرسیدند، البته حالا! هرچه باشد تصویر پازل الآن بزرگتر و کاملتر بود.
مرد عینکی در حالیکه سعی میکرد این افکار تردید آمیز را از ذهنش دور کند با حالتی عصبی از روی صندلی بلند شد. سیب بدست به دنبال تلفنی در اتاق شروع به گشتن کرد. هیچ وقت آنطور که دیگران به استفاده از آن عادت دارند، عادت نکرده بود. شاید از آن میترسید. فکر کرد: "قانون شماره 12- به تلفن جواب نده".
قوانین را زن به او یاد داده بود.
***
حسادت و طمع را بو میکشید، به آدمشناسی معروف بود. نه فقط از سه نفر دیگر بزرگتر مینمود بلکه در نگاه دیگران خطرناکتر هم به نظر میرسید. خیلی وقت بود که در سازمان کار میکرد. شاید میشد گفت که دیگر در کارش زندگی میکرد. کاری را که شروع کرده بود خیلی وقت بود ادامه داشت. اسمهایش، القابش، شغلهایشو حتی خانوادهش همه ساختگی بودند. ماموریتی که بیست سال طول کشیده بود. رویای ماموری چنان مخفی که ازعملیات آلمان همراهش بود الآن تحقق یافته بود: افسانه.
امروز اما، باید تمام میشد، کارش انجام شده و آنچه باید یافته بود. تنها باید چیزهایی را که باقی میماند، پاک میکرد، تمیز.
***
این اواخر، این اشتباه "آرام" به نظر رسیدن را زیاد تکرار میکرد. کمکم داشت فراموشش میشد که قرار است آن طور که زن گفته است عصبی و بیخبر به نظر برسد. زن به او گفته بود برای پایان کار این خیلی مهم است که همه چیز تمیز به نظر برسد و برای همین او میبایست نقشش را خوب ایفا کند. مرد اما با آن موهای بلندش، حضور دو نفر دیگر را در اتاق به کلی از یاد برده بود و با آرامشی شک برانگیز به گاز زدن سیبش مشغول شده بود. هرگز نباید دوباره این اشتباه را تکرار میکرد، نه، هرگز.
۷ نظر:
حضرت ارا، دلمان تنگتان است!
آژانش! داره جالب میشه. ولی دو تا نکته که باز هم اشکال من در ادراک رو میرسونه:
1- "رویای ماموری چنان مخفی که ازعملیات آلمان همراهش بود الآن تحقق یافته بود: افسانه."
2- " نه، ولی دلیلی واسه شلوغ بازیهایی اینم نمیبینم."
ضمنن داستان احتمالن قراره که طیّ مدّت سیبخوردن این مرد اتّفاق بیفته احیانن؟ چون به نظر میآد سیب موجودیه که بیشترین بسامد دیدهشدن رو در طول داستان داره! :دال
ولی آفرین. ادامه بدین (بدیم).
:)
به همچنین...
مشکلتو نفهمیدم فککنم...
ولی شلوغ بازی ها...
به دادوفریادای اون یکی کارکتر مرد توی پست های قبلی بر میگرده...
ارادتمند
عزیزم من مشکل محتوایی ندارم. مشکلم در نگارش و رعایت دستور زبانه! :دال
تو دومی "بازی هایی" باید بشه "های"...
اولی رو ولی جدی نمی فهمم بگو چطوری می خونیش درستش کنم...
ارادتمند
این طوری که داستان رو جلو بردی خیلی به اون تصوراتی که منم ازش داشتم نزدیکه.
ولی یه مورد یه ذره اذیتم می کنه. شخصا به نظرم این بی اسم نگه داشتن شخصیتها فکر خوبی نیست. اوایل این کار به شکل دادن حالت جاسوسی داستان کمک می کرد ولی الان دیگه یه مقدار خسته کننده اس برای خواننده. و این صرفا یه نظره ولی فکر می کنم بهتر بود حالا که اسم زن مو سرخ که تو پست قبل معرفی شده، دیگه حتی اگه قبولش هم نداشتی نگه اش می داشتی. این جور اطلاعات رو به خواننده دادن و بعد ازش گرفتن فقط از صراحت داستان کم می کنه.
همچنان ارادتمند
در مورد اسم گذاری (در تئوری با حرفت کاملن موافقم) من استفاده نکردنم از اسم بیش تر بخاطر این بود که داره از طرف روایی زن چهارم بهش اشاره می شه که توی دید من زن چهارم، رابین براش همون "زن موقرمزه" همون طور که رابین اسم اصلی کارکتر نبود...
تو دیالوگ ها موافقم که اکه بیاد باید رابین باشه...
ارادتمند
اٌ.. متوجه این نکته نشدم وقتی پستو خوندم.
ارسال یک نظر