۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

1

به اسمان ابی مقابلش خیره شده بود، و گذر ابرها را دنبال می کرد. نگاهی به ساعتش انداخت، ساعت ۵ دقیقه به دوازده ظهر را نشان می داد. از روی مبل راحتی اش بلند شد. کتش را پوشید و از کافه خارج شد. در خیابان با عجله شروع به راه رفتن کرد. کتش در پشت سرش افراشته شده بود و موهایش بلندش در باد موج می خورد. وارد آپارتمانی قدیمی شد. به طبقه دوم رفت و وارد واحد شماره ۴ شد. به دلیل شدت نور چشمانش را برای چند ثانیه باز و بسته کرد. آپارتمان نور گیری بود، اما کاملا خالی بود، تنها ظرفی پر از سیب بر روی اپن اشپزخانه قرار داشت. با صدایی نسبتا بلند گفت: بلاخره رسیدم. سیبی سبز برداشت به ساعتش نگاهی انداخت. ساعت دقیقا ۱۲ را نشان می داد.
***
خورشید نیم روزی چشمانش را کمی آزار می داد، به همین دلیل عینکش را که بر روی صندلی کنار راننده قرار داشت برداشت و سعی کرد بدون انکه حواسش از رانندگی پرت شود ان را به چشم بزند. به ساعت ماشین نگاهی انداخت. ساعت پنج دقیقه به دوازده ظهر بود. با دیدن ساعت پایش را بیشتر بر روی پدال گاز فشار داد. به درون کوچه ای پیچید که کافه ای در سر آن قرار داشت و در همان زمان مردی با موهای بلند از کافه خارج شد که موهایش در باد موج می خورد. با دیدن مرد مو بلند، مرد با عینک آفتابی لبخندی زد و به دنبال مکانی برای پارک ماشینش گشت. بعد از اینکه ماشینش را در جای مناسبی پارک کرد. پیاده شد و وارد آپارتمان قدیمی شد، به طبقه دوم رفت و وارد واحد شماره ۴ شد. با دیدن ظرف سیب چهره اش قدری در هم رفت. مرد با عینک آفتابی سیبی برداشت و با صدای بلند گفت: سلام.
***
برای او وزش باد در گیسوان سرخ رنگش همیشه لذت بخش بود. حس می کرد که باعث می شود جذاب تر به نظر برسد. در حالی که دستش را در موهایش برد تا سعی کند وزش باد را در موهای پرپشتش راحتتر کند. توجهش به ماشینی که به داخل کوچه می پیچید جلب شد. ماشین برایش آشنا بود. به راننده ماشین دقت کرد. او را خیلی خوب می شناخت حتی از پشت عینک آفتابی. خوشحال شد و دستی برایش تکان داد، اما حواس راننده به مردی با موهای بلند در ان سوی خیابان بود. با دیدن مرد مو بلند، ترس زن مو قرمز را فرا گرفت. دعا کرد که مرد مو بلند وارد ساختمان قدیمی نشود، اما مرد مو بلند وارد ساختمان شد و بعد از چند ثانیه هم مرد با عینک او را دنبال کرد. ترس وجود زن را برداشت. بعد از چند لحظه تامل او هم راهی واحد ۴ آپارتمان قدیمی شد.

۷ نظر:

Abtin,آبتین گفت...

با علاقه منتظر ادامه این داستان هستم :)

حسین گفت...

مرسی آبتین! شروع خوبیه!

Arash گفت...

خیلی خوشم اومد! آورین!

حسین گفت...

2 حذف شد.

Unknown گفت...

خب حذف شد که یعنی همین...
سوم شخص ادامه پیدا کنه...
دو را من برم...
چه کنیم...

Arash گفت...

کاشکی عوض حذف صرفن درفتش می کردی که هم خودش و هم نظراتش باقی بمونن. حالا هم پیشنهاد می کنم برای اینکه جای خالیش بمونه، اسم پست بعدی رو همون 3 بذاریم.

حسین گفت...

به‌هیچ‌وجه با پیش‌نهادت موافق نیستم!