... نه، چنین جملهای از جانب سیاوش نمیتواند آمده باشد. روی تمام جمله یک خط افقی میکشم. این اواخر این خطهای تیرهی ِ روی دیالوگها و توصیفها دارد نگرانم میکند... اَه! خسته شدهام... هر شب بیشتر از یک صفحه نمیتوانم بنویسم. دیروز که دستنوشتههای اینیکی (هنوز نامی برایاش انتخاب نکردهام) را به هادی دادم گفت که که نوشتههایم بیشتر "ادا"اند تا "داستان". میگفت انگار هر صفحه را یکنفر نوشته... گیج شدهام... اصلاً چه دلیلی داشت که سیاوش اوّلین نفری که در تهران میبیند، عدل همان محمّد باشد؟ اصلاً محمّد از کجا فهمیدهاست که هواپیمای سیاوش کِی میرسد تهران، که سر ِ ساعت آمده استقبالاش؟ نمیدانم، هادی میگوید دچار «Creators Block» شدهام، میگوید طبیعیست. هر چندوقت یکبار سراغ هر نویسندهای میآید... میگفت که بالارد و فوئنتس و کامو هم چنین دورهای را پشت سر گذاشتنهاند و بعدش هم شاهکارهایشان را آفریدهاند! ... اینروزها اینطور به خودم امید میدهم... خب؛ ساعت دو شد... دو ساعت است که امروز است... با این تفاوت که همان یکصفحهی همیشگی را اینبار دیگر نتوانستم بنویسم... دو و خردهای... پلکهایم سنگین شدهاند...
از خواب بلند میشوم. ساعت پنج است؛ چند دقیقهای از اذان گذشته است. باز هم یک خواب دو-سه ساعته. نمازم را میخوانم؛ محدّثه هنوز خواب است. شناسنامهام را برایاش میگذارم و محو لبخند نیمبند روی لباناش میشوم؛ لبخندی که چند ماهی ازش محروم خواهم ماند... گونهاش را آرام -طوری که بیدار نشود- میبوسم. نمیدانم چرا شناسنامهی من را برای خروجاش خواستهاند، اگر فعّال حقوق زنان بودم شروع میکردم که یکمیلیون امضا جمع کنم تا چنین قانونی الغا شود؛ از بیمزگیام کلافه میشوم؛ کفشهایام را برمیدارم و در را باز میکنم؛ انگار نه انگار که سر صبح است مثلاً. گرم ِ گرم... آه؛ موها و محاسنام را یادم رفت شانه کنم...
۱۳ نظر:
چه خوب فضا و زمان رو از این تعلیق در آوردی!
فقط بگو ببینم، تو این بلا رو سر قالب آوردی؟ ;)
راستی، تو فکر می کنی اینجا باید داستان تموم بشه؟
ممنون !
آره !
هم میتونه، هم میتونه نه !
ممنون که من رو از زجر نوشتن ۱۲ راحت کردی :)
من فکر می کنم داستان دیگه تموم شده!
ممنون : )
آبتین، اشتباه نکن، محمّد تو رو به زجر نوشتن 13 مبتلا کرده!
البته مگراینکه بقیه هم مثل تو فکر کنن که باید همینجا داستان اول رو تموم کنیم.
آفرین بر تو!
ادامه دادنش الان خیلی...
خطرناکتره، محمد برگشته...
سر جایه اولش، الان کل داستان تمیزه...
ولی اگه ادامه داده بشه...
ممکنه کلش از دست بره...
---
محمد،
خوب جمع کردیا...
اگر حال نداریم ادامه بدیم، این وبلاگ خودش ادامه پیدا نمی کنه. یا این داستان رو تموم کنیم بریم سراغ بعدی یا 13 رو یکی بنویسه.
اگه همه موافقن من می گم بریم سره داستان بعدی.
موافقم! داستان بعدی!
منم اومدم...
من شاید آدمکش باشم، دزد باشد، اهل ِ هزارجور دود و دم و بنگ و فنگ باشم... امّا رو حرف حسین تو زندگیم حرف نزدم...
[به نشانه ی قسم چاقویش را کف دستش میکشد و خونش را به جمعیّت نشان میدهد]
آقا خجالتم دادی! بنده خاک زیر پای حضرتعالی میباشم! ما کی باشیم که حرف بزنیم در محضرتون؟! زبون ما تاب تحرّک در بارگاه حضرتش نداره! ما چاکریم...
:)
حالا کی مینویسه اوّلیرو؟
انگشتای متحرکتون تایپ می کنن در محضرش!
:)
هرکی سریع تر، بهتر.
ارسال یک نظر