۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

11

«
-"(Ding, Ding) the Lufthansa flight from Frankfurt has just landed.”
تأخیر در اعلام این  خبر خنده‌ی کجی برلبم نشاند. به او سری تکان دادم و از قسمت بازرسی گذرنامه خارج شدم. اما آرامشی نسبی که با لبخند این دختر جوان در من ایجاد شده بود تا پوزخند مأموری که کنار در ورودی سالن تحویل بار ایستاده بود هم دوام نیاورد. فاصله‌ی بین ضربان قلبم با هر پمپاژ کوتاه‌تر می‌شد. بازگشتن به این تناقض‌آمیزترین کشور دنیا متناقض‌ترین احساسات را در من بر‌می‌انگیخت، ولی من مجهز به نوعی بی‌تفاوتی هم بودم که ظاهرم را حفظ می‌کرد.
تبلیغات رنگارنگی  که همه‌جا را گرفته‌بود تا حدی غافلگیرم کرد. نمی‌دانم از فرودگاه چه انتظاری داشتم، ولی رفتار مردم برایم هیچ تازگی نداشت. از گیت فرودگاه فرانکفورت فرصت داشتم که دوباره به حجم استفاده از زبان فارسی و ایرانی‌بازی‌های تیپیکالشان عادت کنم. چمدانم را تحویل گرفتم و به سمت در ورودی سالن انتظار رفتم. چه کسی ممکن بود منتظر من باشد؟ خانواده‌ای که درواقع نداشتم، پدر و مادرم هر دو فوت شده بودند. دوستان دانشکده‌ هم که همگی یا تا جایی که می‌دانستم خارج از کشور بودند یا با این‌که نمی‌دانستم. سهیلا هم که اصفهان بود. اما وقتی از تجمع استقبال‌کنندگانی که جلوی در ورودی ازدحام کرده‌بودند خارج شدم، توی اولین ردیف صندلی‌ها، با کلاسور و خودکاری در دست، محمد را دیدم.
مرا که دید، به سرعت کیفش را از روی صندلی کناری برداشت، بندش را روی شانه‌اش انداخت و ایستاد. مانده‌بودم. می‌دانستم که در این سفر به هر حال او را خواهم دید – از آمدنم خبر داشت-  ولی فکرش را هم نمی‌کردم که بیاید فرودگاه. راهم را کج کردم که بروم به طرفش، و در راه به دنبال حرف‌هایی گشتم که باید به او می‌گفتم. این‌ها همان حرف‌هایی بودند که مدام قطعی کردنشان را به عقب انداخته بودم. اصلا چرا باید به فرودگاه می‌آمد؟ خودش هم از این وضعیت معذب به نظر می‌رسید. من در ابتدا چیزی نگفتم، اما او بعد از این‌که چندین بار وسط حرف خودش پرید و جمله‌ بندیش را عوض کرد، آخر فقط گفت سلام. »
واقعاً هم چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. یعنی دیالوگ‌های زیادی هستند، ولی جای هیچ‌کدام اینجا نیست. خودکار آبی را متناوباً به چانه‌ام می‌زنم، ولی فایده نمی‌کند. به سیاوش که با چمدان سیاه‌رنگش بی یک کلمه حرف ایستاده و از پشت عینکش مرا نگاه می‌کند نگاهی می‌اندازم. نمی‌توانم بیشتر معطل کنم. او باید جوابی بدهد. توی دفترچه می‌نویسم:«من هم به محمد سلام کردم و با هم دست دادیم.» بعد از مدتی که خودکار دوباره به دست راستم برمی‌گردد، ادامه می‌دهم:«بعد نوبت سه بار ماچ کردن رسید، رسمی که من در میانه‌اش دچار شک بین دو و سه شدم.»
نه، چنین جمله‌ای از جانب سیاوش نمی‌تواند آمده باشد. روی تمام جمله یک خط افقی می‌کشم.

۱۸ نظر:

Abtin,آبتین گفت...

جالب بود. پایان جالبی خواهد داشت!

حسین گفت...

چرا اینجوری میکنین؟! :))

محمّد گفت...

به‌نظرم با این انقلابی که که آقا آرش انجام دادن 12 می‌تونه پایان «داستان اوّل» باشه. در حقیقت خوب بود امّا این‌جوری زدن زیر میز بازی رو از همون پستِ پنج و شیش می‌شد انجام داد. تصوّر من این بود که داستان داره در واقعیّت پیش می‌ره؛ هرچن، همون‌طور که گفتم نمی‌تونم سر تعظیم درمقابل 11ئه آرش (و کلاً تمام نوشته‌هاش) فرود نیارم.

12، پایان؟

حسین گفت...

میخواین پایان رو من بنویسم؟ :دی

حسین گفت...

(حرفی رو که زدم به عنوان فحش تلقّی نکنین! شوخی بود.)

ضمنن آرش کارت درسته داداش.

Arash گفت...

D:
ولی من این رو به هیچ وجه پایان داستان نمی دونم! بر عکس، به نظرم پیش بردن رابطه ی بین محمد و مخلوق خودش خیلی هم جالبه. به خصوص که هنوز اتوبیوگرافی های محمد به عنوان واقعیت قابل اتکاست، مگر اینکه شما بخواین اون ها رو هم متزلزل کنین! در واقع این طور که معلومه این جوری نیست که سیاوش وجود خارجی نداشته باشه، بلکه صرفن بخشی از زندگیش توسط محمد خیال پردازی شده.
راستی، نه، نمی شد توی پست های 4 و 5این کار رو کرد، چون من توی دوتا پست قبلیم داشتم کلی برای همین اتفاق مقدمه چینی می کردم!
و، به همین دلیل، موافق نیستم که 12 پست آخر باشه. هنوز کلی سوال بی جواب و مضمون پرداخته نشده داریم!

Arash گفت...

تازه، تا منظور از واقعیت چی باشه!
;)

Unknown گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Unknown گفت...

پستهای کل داستان...
بیش تر از اینکه...
حاصل منطق ادبی باشند، سینمایی...
به نظر میان...
این خط کشیدن رو خطی که...
راوی می گه خط زده...
یا اون تصویر کلیشه ای...
آدم پشت بار، همه بیش تر...
حاصل سینمان، تا ادبیات...
یکی بگه فکر شدس یا ناخودآگاه(؟)...
ارادتمند

Abtin,آبتین گفت...

ارا من نمی دونم دیدت به داستان چه جوریه! منظورت از منطق ادبی چیه؟

Unknown گفت...

تصویرهایی که داره استفاده میشه...
بیش تر از اون که حاصل منطق...
ادبی باشن، نمونه های ِ سینمای ِ...
نوشته شده ان...
خط زدن متنی که خط خورده...
توی روند داستانی که ژانرش...
فانتزی یا سای-فای نیست...
تاثیری نداره...
بیش از حد تصویری ِ...

Arash گفت...

من نمی دونم منطق ادبی یا سینمای نوشته شده چی ان، ولی توی این داستان سعی کرده م طوری جلوه بدم که انگار داستان سیاوش - که محمد نوشته، و ورق هاش هم با هم بر خورده- عینن به همون وضع به دست ماافتاده. این یعنی اگه محمد می گه من فلان چیز رو خط زده م، ما هم خط زده ببینیمش، مگه اینکه محمد دروغ گفته باشه.

تنها چیزی که از حرفهای تو من تا حدی متوجه می شم اینه که انگار بعضی از صحنه پردازی ها یا توصیفات ملهم از بعضی آثار سینمایی بوده ن، مث قسمتی که سیاوش توی یه بار نشسته. با توجه به اینکه بخش بزرگی از شناخت ما ایرانیها از زندگی روزمره ی غربی از دریچه ی سینما بوده، این رو به هیچ وجه بعید نمی دونم، ولی اشکالی هم توش نمی بینم.
ولی حدس می زنم که منظورت چیزی بیش از اینه. اگر این طوره، لطفن توضیح بده!

Abtin,آبتین گفت...

الان با سوال من تو فقط حرفت رو تکرار کردی! در مورد ژانر داستان هم هر چی باشه، چه رئالیسم، چه رمنس، چه فانتزی، به طریقه نوشته ارتباطی پیدا نمی کنه. این طوری نیست که بگیم این طریقه نوشتن مال این یکی، این ماله اون یکی! 

Unknown گفت...

وقتی توی یک رمان فانتزی نویسنده مینویسه یکی از شخصیت ها با "گلوله ای از انرژی" به یکی دیگه حمله میکنه چیزی که میشه فهمید اینه که نویسنده یه جای اینکه از بخش فعال ذهنش یاچیزی که جزو ساختار اثر خودشه استفاده کنه داره تصویری که از "جنگ ستارگان" به ذهنش میاد رو ناشیانه بازسازی می کنه.
نظری که وجود داره اینه که یک متن، رسالت تصویری نداره یعنی در شکل ظاهری چیزی که نوشته و خوانده میشه نباید درروهای تصویری به اونچیزی نویسنده باید با کلمات منتقل می کرده باشه.
مشکلی که در مورد اون خط ِ خط زده و بار به ذهنم میرسه اینه که قبل از اینکه کلمات بخوان تصویری بدن، بخاطر استفاده کردن از همون فرمول های آشنای سینمایی، تصویر ِ دستمالی شده سینمایی به ذهن میرسه نه دقیقن اون توصیف ِ متنی(البته این اشکاله اگه نویسنده همون تصویره سینمایی مد نظرش نبوده نباشه)
------------
آبتین- ببخشید کامنت اشتباهی پاک کردم اونجوری تکراری شده.
با آخر حرفتم خیلی موافق نیستم هر ژانری عناصر منحصر ِ خودش رو داره که باعث میشه شیویه های منحصر به فردی هم ایجاد بشه.

Arash گفت...

موافقم که استفاده از تصاویری که سکه ی رایح سینمان ذهن خواننده رو به سمت همون تصاویر سینمایی می بره و تا حدی از اصالت نوشته کم می کنه، ولی هیچ فرمول/ تصویر سینمایی ای هم به ذهنم نمی رسه که ربطی به خط زدن یه متن داشته باشه.
با نظری که در مورد رسالت تصویری متن ارائه دادی خیلی موافق نیستم. ضمنن، به دلیلی که توی کامنت قبلی توضیح دادم، اینجا موضوعیت نداره. دلیلی که من اون سطر رو خط زدم این نبود که یه بعد دیداری هم توی کاراکترها متنم ایجاد کرده باشم، بلکه این بود که بتونم تو طرح داستان ادعا کنم این ها دست نوشته های محمده که به دست ما رسیده. این که اون سطر رو خط نزنم و فقط بگم که خط خورده، مثل این می مونه که بگم محمد آخر جمله ش علامت تعجب گذاشت ولی علامت تعجب رو توی نقل قول نیارم.

Unknown گفت...

وقتی تو روی خط، خط می کشی داری تصویری از اون دست نوشته ها رو نشون می دی که این با اون "علامت تعجب" که از علایم نگارشی فرق می کنه بعد در مورد خط کشیدن منم فرمول رایجی مد نظرم نیست فقط شدیدن تصویری ِ که بنظرم متن بودن اثر رو یکم زیر سوال می بره

Arash گفت...

من فکر می کنم که علایم نگارشی مداومن در حال گسترشند. و به نظرم حتا اگر صرفن یه ترفند دیداری هم باشه چیزی رو زیر سوال نمی بره، چون این هم از ظرفیت های یه نوشته س، مثل بازی های صدایی.
ولی اگه از نظر تو بده، چون خیلی هم چیز مهمی نیست، عوضش می کنم. ؟

Unknown گفت...

نه بحث عوض کردنش نیست، تا وقتی نویسنده میدونه داره چه کاری رو با چه اولویتی انجام میده، اثر مال نویسندست مهم نیست، فقط باید مراقب باشه این ترفندهای تصویری به اون حالت ناخودآگاه منتقل نشه چون در اون صورت که میگم نویسنده به بازنویسی کارای سینمایی از روی ذهنش میافته!
ارادتمند