۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

3

این باد در چند روزی که توی فرانکفورت مانده بودم مرا مدام آزار می داد. وقتی که توی تاکسی نشستم و به راننده گفتم که مقصدم فرودگاه است، نفسی به راحتی کشیدم. دیگر اگر هم دیر می شد از دست من کاری بر نمی آمد، کار حواله بود دست او تا کی مرا برساند. اگر به خیال خودم عقل به خرح نداده بودم و طوری برنامه ریزی کرده بودم که تمام مدت را توی فرودگاه بمانم، این دلهره ی دیر رسیدن هم گریبانم را نمی گرفت. اما من همیشه از دست مدت زمانی که به بیکاری توی فرودگاه ترانزیت هدر می شد شکار بودم. این بود که ترتیبی داده بودم تا میان پرواز از خانه تا فرانکفورت و فرانکفورت تا تهران سه روزی فاصله باشد بلکه بتوانم با خیال راحت وقت را توی هتل یا به تماشای شهر بگذرانم. چه جای دیدنی ای هم بود این شهر. گاه توی مسیر پرپیچ و خمی که راننده انتخاب کرده بود یک ساختمان، یک فروشگاه، تابلوی تبلیغاتی یا پل به نظرم آشنا می آمد، ولی فقط برای اینکه در پیچ بعدی از شناختن مسیر ناامیدترم کند. به زودی این تلاش بیهوده را کنار گذاشتم.
یاد همسرم  افتادم. چند روزی بود که با او تماسی نداشتم و دلم برایش تنگ شده بود. او هم آدم عجیبی بود. هیچ وقت خانواده اش نتوانست درست او را هضم کند، یا شاید بتوان گفت که او هیچ گاه با خانواده اش کنار نیامد. هر چیزی که یادی از خانواده اش زنده می کرد او را دچار حالتی می کرد که نه دقیقا دلتنگی بود، نه زدگی، نه دوست داشتن و نه غم و درعین حال از همه ی این ها رنگی داشت. از این یادگاری ها کم هم نداشت. حتی نامش برایش به مثابه داغی بود که آن طایفه به وسیله اش او را برای همیشه از آن خود اعلام کرده بود. ولی هیچ گاه به ذهنش هم خطور نکرد که اسمش را عوض کند، آدمی نبود که پاک کردن صورت سوال مساله اش باشد. از شوهر سابقش گاه برایم تعریف می کرد. آن قدر منصف بود که بد نگوید، ولی به گفته ی خود محدثه اگر فرشته ی روی زمین هم می بود برایش فرقی نداشت. ازدواج از پیش تعیین شده به هر صورت تحمل بار اجبار بود. به همین خاطر هم من هیچ وقت به طور کامل از این پرسش پنهانی و آزاردهنده رهایی پیدا نکردم که با ازدواج با من او من را انتخاب کرد یا انتخاب کردن را.

هیچ نظری موجود نیست: