۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

4

دارم صندقچه‌ی قدیمی‌ام را در می‌آورم. قرمز رنگ است؛ مثل داستان‌ها نیست که روی‌اش خاک گرفته باشد یا این‌که چند بار فوت‌اش کنم تا گردوخاک‌اش بلند شود. از طرفی کلید هم ندارد. بازش می‌کنم؛ قبل از هر چیز روی تمام محتویات‌اش عکس من و سیاوش و محدّثه است، شاید دوازده سال پیش. ورش می‌دارم (تعجّب می‌کنم که چرا هنوز نگه‌اش داشته‌ام) نمی‌دانم الآن دقیقاً چه حسّی باید داشته باشم. عکس را کنار می‌گذرام، زیرش سند ازدواج‌ام با محدّثه است و زیرتر، فسخ‌نامه‌اش. به تاریخ‌های‌شان نگاه می‌کنم؛ به فاصله‌ی فقط دو سال از هم صادر شده‌اند. این را هم بر می‌دارم. یک‌سری کاغذ و سند و خرت‌وپرت است ولی هنوز چیزی که می‌خواهم را پیدا نکرده‌ام. خسته می‌شوم، کل صندوق‌چه را بر می‌گردانم. آهان! پیدای‌اش کردم. این همان حلقه‌ای بود که محدّثه به انگشتم انداخت؛ توی‌اش فقط یک «M» نوشته شده. بی‌اختیار می‌خندم؛ با محدّثه قرار گذاشته بودیم که فقط اوّل اسم‌های جفت‌مان که M‌ بود را حک کنیم، نه هر چیز دیگری. برش می‌دارم، یک سالی می‌شد که اصلاً سمت‌اش نرفته بودم، کم‌کم شاید اصلاً یادم رفته بود که هم‌چین چیزی هم داشته‌ام...

 

نمی‌دانم از این‌که دارند برمی‌گردند خوش‌حال‌ام یا ناراحت، شاید یک نوع اضطراب باشد. استرس دارم که مثلاً اگر سیاوش را دیدم در اوّلین جمله چه باید بگویم؛ بگویم «به! سلام شوهر ِ همسر ِ سابق ِ من!» ؟، یا این‌که قضیه را هندی کنم: «چطور تونستی؟ ما به‌ترین رفیق هم بودیم...» و بعد بغض‌کرده بخوابانم در گوش‌اش لابد. حقیقت‌اش این است که جدایی ِ من و محدّثه یک‌چیزی آن‌ورتر از طلاق توافقی بود. شاید مثل زمان دانش‌جوئی‌مان بود که قرار می‌گذاشتیم پایان‌نامه‌مان در یک روز به استادِ مشترک‌مان بدهیم. ناراحتی و دل‌خوری؟ ابداً... یادم است وقتی در همان مینه‌سوتا با هم ازدواج کردند برای‌شان کارت‌پستال هم فرستادم. نگرانی‌ام این است که وقتی اولین‌بار دیدم‌شان چطور نگاه‌شان کنم، چه بگویم یا چه ژستی بگیرم. یک راه‌اش هم این است که کلاً بی‌خیال برخورد اوّل بشوم، ده سال ندیدم‌شان، این بیست‌سی سال باقی‌مانده هم روش...  

هیچ نظری موجود نیست: