۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

10


«عشق را از عَشقه گرفته‌اند و آن گیاهی‌ست که در باغ پدید آید در بُنِ درخت. اول بیخ در زمین سخت کند، پس سَر برآرد و خود را در درخت پیچد و هم‌چنان می‌رود تا جملهْ درخت را فراگیرد، و چنانش در شکنجه کشد که نم در درخت نمانَد و هر غذا که به واسطه‌ی آب و هوا به درخت رسد به تاراج می‌برد تا آنگاه که درخت خشک شود. درختی وجود آدمی نیز چنان است. و چون این شجره‌ی طیّبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد، عشق از گوشه‌ای سر برآرد و خود را در او پیچد تا به جایی که هیچ نمِ بشریت در او نگذارد. و چندان که پیچِ عشق بر تن شجره زیادت شود، به یکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روانِ مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی...»

-  «مرسی آقای امامی، ... بچه‌ها این متنی که فرزاد خوند از "تمهیداتِ" "عین‌القضاة همدانی"ئه ... کسی ‌می‌تونه بگه عین‌القضاة شاگرد کی بوده؟»
همه‌ی بچه‌ها تقریباً هم‌زمان گفتند احمد غزّالی. یکی دو نفری هم گفتند محمّد غزّالی که استاد با یک نگاهِ چپ‌چپ ِ مهربان و جالب سرش را به یک طرف انداخت و گفت که اون بابا برادر این‌یکی‌ست. من هم که اصلاً چیزی نگفتم؛ خب اضطراب داشتم. می‌خواستم کاری بکنم که خیلی مهم بود، خیلی با خودم کلنجار رفته بودم که این‌کار را امروز، این‌جا و همین زنگ انجام دهم، به سیاوش هم گفتم، گفت این‌جا جای‌اش نیست و روی‌اش نمی‌شود آن موقع سر کلاس باشد و نیامد... از استاد اجازه گرفتم؛
-  «ییخشید... اِم... آقای جعفری ... می‌تونم یه چیزی رو بگم... (اجازه داد) ممنون.. راسّش... »
همه دارند نگاه‌ام می‌کنند، من قبلاً نصمیم‌ام را گرفته‌بودم؛
-  «می‌خواستم از محدّثه‌ی کمالی... این‌جا خواستگاری کنم»...

×××

همه‌ی کارهای به‌ظاهر خیلی عجیب را موقعی که انجام‌اش دهی تازه متوجّه می‌شوی آن‌قدرها هم تأثیرات وحشتناکی ندارند، شاید چون اتّفاقاً خیلی عجیب‌اند... روزی که از محدّثه این‌جوری خواستگاری کردم سریع از کلاس رفت بیرون و البته بعد ده دقیقه برگشت و با صورتی آب‌زده به همه گفت که جواب‌اش به خواستگاری «بله» است. بچه‌ها که کلّاً منگ شده بودند بعد  یکی دو دقیقه شروع کردند به دست زدن... سیاوش هم هر روز به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا چنین روزی را از دست داده، هنوز هم درباره‌ی آن‌روز درست‌حسابی با او حرف نزدم؛ تا همین الآنی که احتمالاً دارد از هواپیمای فرانکفورت- تهران پیاده می‌شود؛
« (دینگ، دینگ) هواپیمای فرانکفورت به مقصد تهران در این لحظه به زمین نشست...» بعدش هم انگلیسی‌اش را گفت؛ بریتیش تلفّظ می‌کرد...

۴ نظر:

حسین گفت...

آفرین! تلنگرهایی که به گذشته‌ی شخصیّت‌ها می‌زنین، شگفت‌انگیز و غیر قابل پیش‌بینین. آفرین.

:)

محمّد گفت...

تو رو خدا نگا کنین !
پسره المپیاد داره، اونوخ پستو 2دقه نیس گذاشتم اومده اینجا کامنت گذاشته، همین مونده برم گودر ببینم لایکم کرده پستو !

حسین گفت...

باباجون المپیادی‌ها استراحت هم می‌کنن! موقع استراحتشون هم اون کارایی رو که دوست دارن می‌کنن (مستراح هم با این‌که از همون ریشه‌ی استراحته ولی خب حساب نیس!). کار منم همینه که ببینم دوستام چی نوشتن؛ داستان کوتاهی، نمایش‌نامه‌ای چیزی بخونم، حظّی هم ببرم. بده؟ :دی
بگم؟ بگم؟! (:دی و این‌ها...)

شایان گفت...

فقط یه سانتی مانتالیست واقعی میتونه اینجوری خواستگاری کنه !! واقعا یه لحظه میخکوب شدم !