۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

1

جلوی آیینه‌ی دست‌شوئی وایستاده‌ام، به صورتم نگاه می‌کنم؛ ته‌ریش‌ام یحتمل باید یک-‌هفته‌ای شده باشد، نه، آن‌قدرها هم نیست، فوق‌اش سه‌چهار روز است . . ای‌بابا! ، گیج شده‌ام. نمی‌دانم چرا یادم نمی‌آید کِی صورتم را اصلاح کردم، حسابی کلافه شده‌ام. از دست‌شوئی می‌آیم بیرون؛ محدّثه هنوز خواب است، آرام به سمتِ تخت می‌روم و آرام تکان‌اش می‌دهم؛ یک تکان ریز می‌خورد -انگار بخواهد بلند شود- ؛ بلند نمی‌شود. دل‌ام نمی‌آید امّا کمی محکم‌تر تکان‌اش می‌دهم. با چشمان بسته صدای نامفهومی از لبانش می‌شنوم. زیر لب می‌گوید: «چی شده؟» می‌گویم: «هیچ‌چی، می‌خواستم بدونم می‌دونی من کِی آخرین بار صورتمو زدم؟». نگاه‌اش به ساعت می‌افتد؛ انگار گیج شده باشد: «ببین ساعتِ پنج منو بیدار کردی ...» وسط حرف‌اش می‌پرم: «ببخشید، توروخدا ببخشید ولی گیج شدم! بگو، به‌خاطر من». «خب. . اِم‌م‌م‌م‌م . . تولّدِ مانی بود دیگه، دوهفته پیش».

×

جلوی آیینه؛ صورتم را نگاه می‌کنم، کنار لب‌ام یک‌ذرّه زخم شده؛ قابل قبول است. لباس‌ام را می‌پوشم که بیرون بروم؛ در را که باز می‌کنم سرما به صورتم می‌خورد... اَه! یادم رفت شناسنامه‌ام را یرای محدّثه بگذارم؛ نمی‌دانم این دیگر چه صیغه‌ای‌ست! "شناسنامه‌ی همسر برای تقاضای تحصیل در فرنگستان" . البته شکایتی نیست؛ قبلاً با این قضیه کتار آمده بودم. بر می‌گردم و کشوی زیر تلویزیون را باز می‌کنم؛ (این تلویزیون عشق من است؛ من عاشق دکمه‌ی off اش‌ام، دل‌بری‌ها می‌کند ...) شناسنامه زیر کلّی کاغذ گیر افتاده، بنده‌خدا. می‌گذارم‌اش کنار محدّثه؛ احتمال دارد یکی‌دو ساعت دیگر که پاشد فکر کند من را در خواب دیده؛ سوژه‌ی بدی هم برای شوخی نیست... توبه می‌کنم.

در را باز می‌کنم؛ این‌بار دیگر باد غافل‌گیرم نمی‌کند؛ قابل‌پیش‌بینی بود ...

هیچ نظری موجود نیست: