۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

8

کاغذ‌های سیاه شده را روی میز می‌گذارم، حلقه را بر می‌دارم و باز بهش خیره می‌شوم. نه، انگار این اوست که با تنها چشمش به من زل می‌زند. روزی که از محضر درآمدیم و از انگشتم درآمد قسم خوردم که هرگز کورش نکنم. در عوض تا امروز عقیق مرحوم پدرم را به دست دارم. ولی این حلقه برایم جایگاه ویژه‌ای دارد. توی مردمک زلال و بی‌رنگش انعکاس خودم را می‌بینم و خاطرات و فکر‌هایم را. سرنوشت تجربه‌ی زندگی مشترکم را سیر می‌کنم. چهارشنبه‌سوری‌ پرسروصدایی را می‌بینم که سیاوش و سهیلا از تورنتو آمدند و سیزده‌به‌دری‌ را که شبش با محدثه برگشتند مینیاپولیس. و همین طور تک تک روزهای عید را که چهار نفری در ویلای فریدون‌کنار با هم گذراندیم تا محدثه کاملن از من گذشت. نه این‌که پیش از آن بین خطوط ما دو نفر زاویه‌ای نبوده باشد، این را مدام به خودم یادآوری می کنم، چون مدت‌ها بود که دیگر برای محدثه کافی نبودم. این را می‌دانستم. می‌دیدم که دنیایی برای خودش ساخته که در آن من فقط ممد آقای رهگذرش می‌توانستم باشم، یک ممد آقای عامی. این بی‌انصافی برای من هم قابل تحمل نبود. برای همین کم‌تر از یک سال بعد که فقط برای کاغذ‌بازیش برگشت تهران مخالفتی نکردم. ماجرا خیلی وقت بود که ختم شده بود. به‌خیر یا به‌شر، هنوز هم بر من معلوم نیست.
حلقه را به صندوقچه بر‌می گردانم، درش را می بندم و برش می گردانم زیر تخت. هوله‌ی خیس را به صورت عرق کرده‌ام می‌مالم و دوباره می‌نشینم پشت میز. کاغذهای سیاه شده را برانداز می‌کنم و با ضخامت آن‌هایی که باید پر شوند مقایسه می‌کنم. با این سرعت کار داستان به جایی نمی‌رسد. قصه‌ی آمدن سیاوش روزگارم را به هم ریخته و نیامده به خانه‌ی تنهاییم نفوذ کرده، انگار بار اولی که هجوم آورده بود کافی نبوده است. باید از ذهنم بیرونش کنم. کش و قوسی می‌آیم و به آشپز‌خانه می‌روم. یک لیوان شربت برای خودم درست می‌کنم با یخ و چند جرعه‌ایش را همان‌جا سر‌می‌کشم.
بر‌می گردم پشت میز کار و با نفسی عمیق صورتم را توی دست‌هایم می‌گذارم. ناگهان همه‌ی قصه به نظرم پوچ و بی اهمیت می‌رسد و همه‌ی زحماتم عبث. فکر می‌کنم که این هم یکی از آن قصه‌های درجه سه از آب در خواهد آمد، در حالی که من سال‌هاست آرزو دارم که شاهکار زندگیم را بنویسم. مشکلاتم که یکی-دوتا نیستند. وای، همه‌ی عالم سر این جمله‌ی تکراری به من ‌خواهند خندید. خواهند خندید به زندگی کوچک یک نویسنده‌ی دیگر که انتظار دارد عالم و آدم به غرولندهایش گوش بدهند. با استیصال و عصبانیتی تکراری و گذرا دست‌هایم را روی میز می‌کوبم و یک‌ بار دیگر از داستانم متنفر می‌شوم. با پشت  دست ضربه‌ای به دسته‌ی کاغذ‌های نوشته‌شده می‌زنم و بلافاصله پشیمان می‌شوم، چون ورق‌ها بال در بال به پرواز در‌می‌آیند، توی هوا پراکنده می‌شوند و با هم بر می‌خورند.

۶ نظر:

محمّد گفت...

آرش یه چیزی؛ تا این‌جای داستان زبان محمّد زبان ِ سرزنده‌ای بود، زبان سیاوش خشک‌تر. امّا محمّدِ 8 تیریپ‌اش یه‌جوری شده... انگشتری عقیق مرحوم ِ پدر... نمی‌دونم.
بعد چرا با یه کینه‌ی نصفه‌نیمه از محدّثه می‌گه؟ قبلاً که گفتیم خیلی دوستانه جدا شدن از هم.

... در نهایت، پست خوبه.

Arash گفت...

آره، یه مقدار ناراحت تر شده بعتر از مرور دوباره ی خاطراتش. کینه ای هم نداره از محدثه به هیچ وجه، فقط خب ناراحته دیگه.

حسین گفت...

با پاراگراف اوّلت حال کردم.
"با هم بر‌می‌خورند"ِ آخری هم جالب نیست به نظرم.

Arash گفت...

تمام هدفم از نوشتن این پست این بود که کاغذای داستان طرف با هم بربخورن!
D:

حسین گفت...

آها! با هم بر بخورن! خب داداش یه ضمّه بذار؛ چون اگه کسی مث من یول باشه - تازه رسیده بودم خونه - و خسته، نمیفهمه!
ولی خب خیلی با این پستت حال کردم.

Arash گفت...

D:

ممنون!