۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

2

به تصویرم در آینه خیره شده بودم. موهای نسبتا کوتاه و ریش پرفسوری سفید رنگی بر چهره ام نقش بسته بود. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم، ساعت پنج صبح بود. تیغم را برداشتم تا ته ریشی که از دو هفته و دو روز پیش مانده بود را اصلاح کنم. دو باره به تصویرم در آینه خیره شدم و به فکر فرو رفتم. بعد از ده سال تحصیلات در فرنگ، که دیگر برای من به وطن بیشتر شباهت داشت، قصد داشتم به سرزمین مادری ام بازگردم. ازکاری که میکردم مطمئن نبودم. همسرم خیلی مرا به این کار تشویق میکرد اما خود من میترسیدم. با این که او هم می خواست با من بیاید اما با خواهش من قبول کرد که در سفر بعد به من ملحق شود. خیلی نگران بودم. به خودم آمدم و به ساعتم نگاهی انداختم. پنج و ده دقیقه. از حواس پرتی خودم به خشم آمدم و به سرعت مشغول اصلاح ریشم شدم. اما با تماس تیغ به صورتم برشی عمیق بر روی گونه چپم ایجاد کردم. با عصبانیت کارم را تمام کردم و از اتاق خارج شدم. در راهرو کیفم را مانند همیشه چک کردم. گذرنامه، مدارک تحصیلی و مدرک ازدواجم هم در کیفم از شب قبل اماده کرده بودم. وقتی از هتل اقامتم خارج شدم باد بسیار سردی به صورت تازه اصلاح شده ام خورد. بادی که دیگر به ان عادت داشتم.

هیچ نظری موجود نیست: