۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

11

«
-"(Ding, Ding) the Lufthansa flight from Frankfurt has just landed.”
تأخیر در اعلام این  خبر خنده‌ی کجی برلبم نشاند. به او سری تکان دادم و از قسمت بازرسی گذرنامه خارج شدم. اما آرامشی نسبی که با لبخند این دختر جوان در من ایجاد شده بود تا پوزخند مأموری که کنار در ورودی سالن تحویل بار ایستاده بود هم دوام نیاورد. فاصله‌ی بین ضربان قلبم با هر پمپاژ کوتاه‌تر می‌شد. بازگشتن به این تناقض‌آمیزترین کشور دنیا متناقض‌ترین احساسات را در من بر‌می‌انگیخت، ولی من مجهز به نوعی بی‌تفاوتی هم بودم که ظاهرم را حفظ می‌کرد.
تبلیغات رنگارنگی  که همه‌جا را گرفته‌بود تا حدی غافلگیرم کرد. نمی‌دانم از فرودگاه چه انتظاری داشتم، ولی رفتار مردم برایم هیچ تازگی نداشت. از گیت فرودگاه فرانکفورت فرصت داشتم که دوباره به حجم استفاده از زبان فارسی و ایرانی‌بازی‌های تیپیکالشان عادت کنم. چمدانم را تحویل گرفتم و به سمت در ورودی سالن انتظار رفتم. چه کسی ممکن بود منتظر من باشد؟ خانواده‌ای که درواقع نداشتم، پدر و مادرم هر دو فوت شده بودند. دوستان دانشکده‌ هم که همگی یا تا جایی که می‌دانستم خارج از کشور بودند یا با این‌که نمی‌دانستم. سهیلا هم که اصفهان بود. اما وقتی از تجمع استقبال‌کنندگانی که جلوی در ورودی ازدحام کرده‌بودند خارج شدم، توی اولین ردیف صندلی‌ها، با کلاسور و خودکاری در دست، محمد را دیدم.
مرا که دید، به سرعت کیفش را از روی صندلی کناری برداشت، بندش را روی شانه‌اش انداخت و ایستاد. مانده‌بودم. می‌دانستم که در این سفر به هر حال او را خواهم دید – از آمدنم خبر داشت-  ولی فکرش را هم نمی‌کردم که بیاید فرودگاه. راهم را کج کردم که بروم به طرفش، و در راه به دنبال حرف‌هایی گشتم که باید به او می‌گفتم. این‌ها همان حرف‌هایی بودند که مدام قطعی کردنشان را به عقب انداخته بودم. اصلا چرا باید به فرودگاه می‌آمد؟ خودش هم از این وضعیت معذب به نظر می‌رسید. من در ابتدا چیزی نگفتم، اما او بعد از این‌که چندین بار وسط حرف خودش پرید و جمله‌ بندیش را عوض کرد، آخر فقط گفت سلام. »
واقعاً هم چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد. یعنی دیالوگ‌های زیادی هستند، ولی جای هیچ‌کدام اینجا نیست. خودکار آبی را متناوباً به چانه‌ام می‌زنم، ولی فایده نمی‌کند. به سیاوش که با چمدان سیاه‌رنگش بی یک کلمه حرف ایستاده و از پشت عینکش مرا نگاه می‌کند نگاهی می‌اندازم. نمی‌توانم بیشتر معطل کنم. او باید جوابی بدهد. توی دفترچه می‌نویسم:«من هم به محمد سلام کردم و با هم دست دادیم.» بعد از مدتی که خودکار دوباره به دست راستم برمی‌گردد، ادامه می‌دهم:«بعد نوبت سه بار ماچ کردن رسید، رسمی که من در میانه‌اش دچار شک بین دو و سه شدم.»
نه، چنین جمله‌ای از جانب سیاوش نمی‌تواند آمده باشد. روی تمام جمله یک خط افقی می‌کشم.

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

10


«عشق را از عَشقه گرفته‌اند و آن گیاهی‌ست که در باغ پدید آید در بُنِ درخت. اول بیخ در زمین سخت کند، پس سَر برآرد و خود را در درخت پیچد و هم‌چنان می‌رود تا جملهْ درخت را فراگیرد، و چنانش در شکنجه کشد که نم در درخت نمانَد و هر غذا که به واسطه‌ی آب و هوا به درخت رسد به تاراج می‌برد تا آنگاه که درخت خشک شود. درختی وجود آدمی نیز چنان است. و چون این شجره‌ی طیّبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد، عشق از گوشه‌ای سر برآرد و خود را در او پیچد تا به جایی که هیچ نمِ بشریت در او نگذارد. و چندان که پیچِ عشق بر تن شجره زیادت شود، به یکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روانِ مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی...»

-  «مرسی آقای امامی، ... بچه‌ها این متنی که فرزاد خوند از "تمهیداتِ" "عین‌القضاة همدانی"ئه ... کسی ‌می‌تونه بگه عین‌القضاة شاگرد کی بوده؟»
همه‌ی بچه‌ها تقریباً هم‌زمان گفتند احمد غزّالی. یکی دو نفری هم گفتند محمّد غزّالی که استاد با یک نگاهِ چپ‌چپ ِ مهربان و جالب سرش را به یک طرف انداخت و گفت که اون بابا برادر این‌یکی‌ست. من هم که اصلاً چیزی نگفتم؛ خب اضطراب داشتم. می‌خواستم کاری بکنم که خیلی مهم بود، خیلی با خودم کلنجار رفته بودم که این‌کار را امروز، این‌جا و همین زنگ انجام دهم، به سیاوش هم گفتم، گفت این‌جا جای‌اش نیست و روی‌اش نمی‌شود آن موقع سر کلاس باشد و نیامد... از استاد اجازه گرفتم؛
-  «ییخشید... اِم... آقای جعفری ... می‌تونم یه چیزی رو بگم... (اجازه داد) ممنون.. راسّش... »
همه دارند نگاه‌ام می‌کنند، من قبلاً نصمیم‌ام را گرفته‌بودم؛
-  «می‌خواستم از محدّثه‌ی کمالی... این‌جا خواستگاری کنم»...

×××

همه‌ی کارهای به‌ظاهر خیلی عجیب را موقعی که انجام‌اش دهی تازه متوجّه می‌شوی آن‌قدرها هم تأثیرات وحشتناکی ندارند، شاید چون اتّفاقاً خیلی عجیب‌اند... روزی که از محدّثه این‌جوری خواستگاری کردم سریع از کلاس رفت بیرون و البته بعد ده دقیقه برگشت و با صورتی آب‌زده به همه گفت که جواب‌اش به خواستگاری «بله» است. بچه‌ها که کلّاً منگ شده بودند بعد  یکی دو دقیقه شروع کردند به دست زدن... سیاوش هم هر روز به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا چنین روزی را از دست داده، هنوز هم درباره‌ی آن‌روز درست‌حسابی با او حرف نزدم؛ تا همین الآنی که احتمالاً دارد از هواپیمای فرانکفورت- تهران پیاده می‌شود؛
« (دینگ، دینگ) هواپیمای فرانکفورت به مقصد تهران در این لحظه به زمین نشست...» بعدش هم انگلیسی‌اش را گفت؛ بریتیش تلفّظ می‌کرد...

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

9

ساعتها نشستن هیچ وقت برایم رضایت بخش نبود، با این که در دفترم هم ساعتهای زیادی را نشسته صرف می کردم اما از هر موقعیتی برای بلند شدن استفاده می کردم، گاه موکلینم می ماندند که چرا با یک جستی از جایم می پرم و از این سوی اتاق کوچکم به سوی دیگر می روم، گاه همکارانم مرا به خاطر این رقاص می خواندند. اما در ۶ ساعت راهی که باید در هواپیما می نشستم و مسیر خسته کننده فرانکفورت تا تهران را طی می کردم این نشستن نبود که مرا ازار می داد. برای من ۶ ساعت در هواپیما به معنی ۶ ساعت فکر کردن بود، فکر کردن و نگران بودن برای همه چی. برای تنها گذاشتن همسرم، برای رسیدن به فرودگاه ایران و سؤال پیچ شدن و از همه اینها گذشته برای دیدار با دوست قدیمیم، محمد. در ذهنم با خودم گفتم: «دلم برای سادگی این دوست خوبم تنگ شده. اما می دانم که دیدارم با او دلخراش و عجیب و بیشتر از هر چیز دیگر ناراحت کننده خواهد بود. خوشحالم که محدثه با من نیامد. اگر می امد نمی دانم چه طور می توانستم به روی محمد نگاه کنم. به او چه بگویم. «سلام، به شوهر سابق همسر بنده، دوست عزیزم محمد» واقعا چه می توانم بگویم، چه گونه به او بگویم که این اتفاق به نفع هر دوی انها بود.»
با همین افکار به تهران رسیدم و برای اولین بار بعد مدتها دعا می کردم که با اولین کابوس بازگشت به ایرانم مواجه نشوم. فقط می خواستم از من سوالی نکنند. بازگشت به این محیط بقدر کافی برایم سخت بود. از هوایپما که پیاده شدم و به سمت قسمت چک کردن گذرنامه که رسیدم کابوسم به حقیقت پیوست. مردی به نسبت جوان به گذرنامه ام نگاهی انداخت و با لحن بی ادبانه ای گفت: «چه عجب آقای سیاوش مرادی! شما لطف کنین تشریفتون رو ببرین تو اتاق سمت چپ.» و لبخندی تحویلم داد که مرا بیشتر ترساند. وارد اتاق سفیدی شدم که پنجره ای نداشت. هیچ چیز در ان اتاق نبود. بعد از چند ثانیه مردی با لباس نظامی که درجه اش به افسر می خورد وارد اتاق شد و یک سری کاغذ در دستش بود. به من نگاهی انداخت و گفت« خب بفرمایید بشینید.» به دور و برش نگاهی انداخت و گفت«اخ... ببخشید صندلی نیست، می تونین روی زمین بشینین یا اینکه بگم برایتون صندلی بیارن» لحن این مرد مرا یاد پسری در دوره راهنماییم می انداخت که عادت داشت مرا مسخره کند. می توانستم ضربان تند قلبم را حس کنم، عرق بر پیشانیم مانده بود. جوان بار دیگر با لحن بدش شروع به صحبت کرد و گفت«خب لطف کنید به این سوالات با صداقت تمام جواب بدید... شما در خارج از ایران در مدت ده سال چه می کردید؟»
- خب من حقوق خواندم و دکترام رو در اون رشته گرفتم و بعد شروع به کار کردم.
-مگه شما در ایران دانشجو نبوید؟
- ام... چرا اما رشته ام رو اونقدرها دوست نداشتم برای همین ول کردم و با همسرم رفتیم.
- و البته باید بگم که خانم محدثه غیابی همسر شما در اون زمان نبوده و شما با ایشون رابطه نا مشروع داشتین.
- نه نه نه... ما فقط دوست بودیم در اون زمان. منظورم از همسر این بود که بعدا با هم ازدواج کردیم.
-خب بذارین بریم سر اصل مطلب، شما نماز می خونید؟
-بله... هر روز.
-عرق خوری که جزو عادات روزانتون نیست؟
-نه اصلا.
-خب متاسفانه شما نمی تونید به کشور وارد بشید و البته ما هم نمی تونیم بذاریم که چنین انگلی به اجتماع دیگری وارد بشه.
- نه ... برای چی؟ خواهش می کنم این کارو نکنین!
و یکدفعه از خواب پریدم و دیدم که مهماندار دارد تکانم می دهد.
"?Are you alright sir? Do you want anything to drink"
"?Pardon me"
"?Anything to Drink Sir"
".A glass of water would be fine, thanks a lot"
"Sure"
و ذهن فعال من کابوس زیبایی برای خودش ساخت اما می دانستم که حقیقت زیاد هم از این کابوس دور نخواهد بود.
از هواپیما که پیاده شدم و به قسمت چک کردن گذرنامه که رفتم دختر جوانی به گذرنامه ام نگاهی انداخت و گفت«خوش آمدید» و گذرنامه ام را بهم برگرداند و لبخندی زد. صورتم را که برگرداندم که به گذرنامه ام نگاهی بندازم دختر جوان گفت« ای وای... این زخم گونه تون چی شده؟ به نظر عمیق میاد؟» لبخندی زدم و گفتم« یه جریمه کوچیک بود برای عجله کردن، چیز مهمی نیست.» با خودم فکر کردم برای من هنوز امیدی هست.

8

کاغذ‌های سیاه شده را روی میز می‌گذارم، حلقه را بر می‌دارم و باز بهش خیره می‌شوم. نه، انگار این اوست که با تنها چشمش به من زل می‌زند. روزی که از محضر درآمدیم و از انگشتم درآمد قسم خوردم که هرگز کورش نکنم. در عوض تا امروز عقیق مرحوم پدرم را به دست دارم. ولی این حلقه برایم جایگاه ویژه‌ای دارد. توی مردمک زلال و بی‌رنگش انعکاس خودم را می‌بینم و خاطرات و فکر‌هایم را. سرنوشت تجربه‌ی زندگی مشترکم را سیر می‌کنم. چهارشنبه‌سوری‌ پرسروصدایی را می‌بینم که سیاوش و سهیلا از تورنتو آمدند و سیزده‌به‌دری‌ را که شبش با محدثه برگشتند مینیاپولیس. و همین طور تک تک روزهای عید را که چهار نفری در ویلای فریدون‌کنار با هم گذراندیم تا محدثه کاملن از من گذشت. نه این‌که پیش از آن بین خطوط ما دو نفر زاویه‌ای نبوده باشد، این را مدام به خودم یادآوری می کنم، چون مدت‌ها بود که دیگر برای محدثه کافی نبودم. این را می‌دانستم. می‌دیدم که دنیایی برای خودش ساخته که در آن من فقط ممد آقای رهگذرش می‌توانستم باشم، یک ممد آقای عامی. این بی‌انصافی برای من هم قابل تحمل نبود. برای همین کم‌تر از یک سال بعد که فقط برای کاغذ‌بازیش برگشت تهران مخالفتی نکردم. ماجرا خیلی وقت بود که ختم شده بود. به‌خیر یا به‌شر، هنوز هم بر من معلوم نیست.
حلقه را به صندوقچه بر‌می گردانم، درش را می بندم و برش می گردانم زیر تخت. هوله‌ی خیس را به صورت عرق کرده‌ام می‌مالم و دوباره می‌نشینم پشت میز. کاغذهای سیاه شده را برانداز می‌کنم و با ضخامت آن‌هایی که باید پر شوند مقایسه می‌کنم. با این سرعت کار داستان به جایی نمی‌رسد. قصه‌ی آمدن سیاوش روزگارم را به هم ریخته و نیامده به خانه‌ی تنهاییم نفوذ کرده، انگار بار اولی که هجوم آورده بود کافی نبوده است. باید از ذهنم بیرونش کنم. کش و قوسی می‌آیم و به آشپز‌خانه می‌روم. یک لیوان شربت برای خودم درست می‌کنم با یخ و چند جرعه‌ایش را همان‌جا سر‌می‌کشم.
بر‌می گردم پشت میز کار و با نفسی عمیق صورتم را توی دست‌هایم می‌گذارم. ناگهان همه‌ی قصه به نظرم پوچ و بی اهمیت می‌رسد و همه‌ی زحماتم عبث. فکر می‌کنم که این هم یکی از آن قصه‌های درجه سه از آب در خواهد آمد، در حالی که من سال‌هاست آرزو دارم که شاهکار زندگیم را بنویسم. مشکلاتم که یکی-دوتا نیستند. وای، همه‌ی عالم سر این جمله‌ی تکراری به من ‌خواهند خندید. خواهند خندید به زندگی کوچک یک نویسنده‌ی دیگر که انتظار دارد عالم و آدم به غرولندهایش گوش بدهند. با استیصال و عصبانیتی تکراری و گذرا دست‌هایم را روی میز می‌کوبم و یک‌ بار دیگر از داستانم متنفر می‌شوم. با پشت  دست ضربه‌ای به دسته‌ی کاغذ‌های نوشته‌شده می‌زنم و بلافاصله پشیمان می‌شوم، چون ورق‌ها بال در بال به پرواز در‌می‌آیند، توی هوا پراکنده می‌شوند و با هم بر می‌خورند.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

7

...ده سال بعد

پشت میز این‌جا نشسته‌ام. احتمالاً تا «میلز» بیاید باید باز هم با خودم حرف بزنم. حسّ عجیبی دارم. نفرت است، نفرتی آکنده به احتیاج. بدترین نوع نفرت و بدترین نوع احتیاج همین ترکیبِ بدترکیبِ منحوس این دو است. می‌دانی چیزی را که می‌خواهی چند دقیقه بعد سفارش بدهی، چقدر نیاز داری، و چه‌قدر نفرت. می‌دانی چیزی را که ازش نفرت داری باید چند تا پلک‌زدن دیگر سفارش بدهی و چقدر محتاج‌اشی... میلز رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند «How are you today Mr.Siavash?»، نه که با من صمیمی باشد ها؛ این سوآل را از همه می‌پرسد. «Not bad Mills». «Let me know what do yo….» باید سفارش بدهم: «Cognac»، می‌داند جمله‌ی بعدی‌ام چیست، می‌خواهد بپرسد از کدام‌اش حتماً: «Westm….»  خودم کامل‌اش می‌کنم؛ «…orland 1990». یک ته‌استکان فقط، ته‌استکانی که سی‌وپنج دلار آب می‌خورد...

میلز، بارمن ِ دوست‌داشتنی‌ای نیست، سعی می‌کند باشد. گاهی کنارت می‌نشیند و بی‌هیچ ظرافتی سعی می‌کند ادای فروید را دربیارد که از اکناف و خفایای ذهن‌ات ویروس درد را بیرون بکشد و مثلاً تسلّی‌بخش باشد. گاهی یک‌هو سوآلی می‌پرسد که می‌تواند به جرم تعدّی به حریم خصوصی دوسه‌هفته در بازداشت‌گاه بخواباندش، امّا خب، آدم ِ خوبی‌ست، جزو گود‌گای‌هاست، کسی کاری به‌اش ندارد... چهار تا ده دلاری برایش می‌گذارم. می‌خواهد دنبال پنج‌دلاری بگردد، سریع با خنده‌ای نیم‌بند می‌گویم «Be my guest!». با یکی‌دونفری که نصفه‌نیمه (از همین‌جا) می‌شناسم‌شان نگاه‌مان را مبادله می‌کنیم. می‌زنم بیرون؛ نیمه‌شب، تورنتو؛ باز هم باید به خانه بروم و اگر حال داشتم برای خودم شام بگذارم؛ کاری که بیست روزی می‌شود نکرده‌ام...

 

...بیست سال قبل

کنار محمّد نشسته‌‌ام؛ چند هفته‌ای می‌شود که هر جا می‌رویم با هم می‌رویم. دوست‌اش دارم و او هم همان‌طور من را. پسر جالبی‌ست، جلوی استادها می‌ایستد، گاهی تمام کلاس را در بهت فرو می‌برد با آن جواب‌هایش... خلاصه بی‌نظیر است! قول داده‌ایم تا آخر پای رفاقت‌مان بمانیم... «بَرپا!»، افکارم پاره می‌شوند. بله. متأسّفانه آقای حبیب‌ال‍لهی ست. مثلاً مطالعات فرهنگی درس می‌دهد. «خب بچه‌ها امروز چطورید... خیلی‌ام خوب نباشید؛ می‌خوام نمره‌های مقاله‌تون در باره‌ی "خرده‌فرهنگ‌ها و فرهنگِ عوام" رو الآن واسه‌تون بخونم... خب، .... اِم... خانم کمالی شما کامل شدید...» محمّد در گوش‌ام می‌گوید: «نگاش کن! دختره‌ی پررو... من نمی‌دونم اگه این دختره زبون‌اشو نداش... با اون ارتودنسی‌ش!» محمّد از این دختره بدش می‌آید؛ هر وقت اسم‌اش را می‌گویند سرش را پائین می‌اندازد و بی‌هدف هوا را فوت می‌کند. نسبت به اسم و فامیل‌اش رفتارهای آلرژیک نشان می‌دهد؛ خدا نکند کسی بگوید «محدّثه کمالی»...

 

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

6

اصلا سیاوش یعنی همین.یعنی فکر ، یعنی خیال ، یعنی اینکه تا یک مدت زیادی ایزوله شدن ... لااقل برای من که اینطوری است.
و محدثه خودش است.مانند پاندولی که دامنه ی حرکاتش را نمی شود پیش بینی کرد.
از وقتی قرار شده سیاوش تعطیلات را پیشمان بماند بیشتر سعی می کند خودش باشد و این سعی کردن اش بدترین قسمت ماجراست ؛ چون مصنوعی است و توی ذوق می زند.
دیروز ظهر برای ناهار میز چید ؛ کاری که معمولا نمی کند.جزو معدود دفعه هایی بود که وقتِ غذا خوردن سعی کرد فقط غذا بخورد و فقط غذا بخوریم ... نه یک سرش توی لپ تاپش بود ، نه دیالوگهایش را کنار بشقابش می دیدی و نه میز را ول می کرد به امان خدا هول هولکی می رفت سر تمرین - بدون اینکه با لحن کشدار ِ خنده داری که از خودش درمیآورد بگوید : "میزه و ظرفاااش و خودت ... هواشونو داشته باش!" و حواسش هم البته هست که هجای دوم "ظرفااش" رو به اندازه ای که ظرف کثیف کرده ایم بکشد.
ظهر روز گذشته مثلا نها را با هم خوردیم.مثلا آرام و مثلا به دور از هرگونه دغدغه و عجله.محدثه خودش هوای ظرفها را داشت .سر تمرین نرفت . ماند خانه و تا عصر جلوی تلویزیون ولو شد و کانالها را یکی دوتا پرید.

دو سه روزی مانده تا آمدن سیاوش. دو سه روز دیگر برزخ زندگی دونفره مان تمام می شود ... دوست قدیمی من تا دو سه روز دیگر اینجاست ، بعد از سالهایی که به لطفشان از معاشرت بیکدیگر معاف بودیم.
کاش محدثه بداند که وقتی اینجا پیش ِ من هست ،روی سِن نیست.کاش بداند که می دانم این روزها عصبی است ، بی قرار است ... همانطور که من هستم ؛کاش باز هم یادش بیاید که اَکت هایش جلوی من هیچ وقت طبیعی به نظر نمی آیند... و کاش سیاوش زودتر بیاید ؛ خدایا این اسلوموشنِ سه روزه را سریع تر تمامش کن.
- ...آمین!

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

5

مگسی سردرگم می‌آید توی اتاق و مرا از فکر در می‌آورد. دور اتاق چرخی می‌زند و بر‌می‌گردد توی پذیرایی. به حکم حضرتش من دیگر اصلاً شیرین نیستم انگار. دقیق که گوش بدهم، می‌توانم با چشم‌های بسته مسیر پروازش را توی پذیرایی مجسم کنم. فکرش را به پس ذهنم می‌رانم و سعی می‌کنم در سر‌رشته‌ی افکارم را به دست بیاورم. ذهنم انگار ناگهان تهی شده. کجا بودم؟

انگار شستی محکم روی ریوایند زده باشد، بر‌می گردم و آن‌چه را که گذشت دوباره از نظر می‌گذرانم: «شور مه هدنام‌یقاب لاس یس‌تسیب، ناش‌مدیدن لاس هد، موشب...». پشت به زمان پیش می‌روم، یا این‌که وایستاده‌ام ودنیای اطراف را دو دستی هل می‌دهم عقب‌تر. رویدادها را، مثل روشنی صبح در آن تصنیف مشهور، به مشرق بر‌می‌گردانم. «یمیدق ی‌هچقودنص» را هم می‌گذرانم و می‌رسم به آنجایی که بعد از نهار هوله‌ی خیس آبی رنگی را روی شانه‌هایم انداخته بودم و داشتم پشت میز می‌نشستم. توقف. دوباره.

«کولر کار نمی‌کند. در گرمای خفه‌کننده‌ی تابستان همینم مانده‌است که هوله دور گردنم بپیچم، ولی چاره‌ای نیست. راحت روی صندلی مستقر می‌شوم، دسته‌ی کاغذ سفید را می‌کشم زیر دستم و خودکارم را برمی‌دارم. این یکی را مدتی است که شروع کرده‌ام و اگر قسمت باشد می‌خواهم منتشرش کنم. با خودم می‌گویم حسش نیست. با خودکار گوشه‌ی کاغذ خط خطی می‌کنم و چانه‌ام را می‌خارانم. روی میز چشم می‌گردانم. تلفن، پایه‌ی چسب، چراغ و مداد‌تراش رومیزی با نگاه بی‌تفاوتشان انگار به دوردست‌ها زل زده‌اند. روی میزکنار همین چیزهای همیشگی نگاهم به فیلم‌های حاتمی‌کیا می‌افتد، با انواع زیرنویس‌ها به زبان‌های مختلف. ناگهان یک ایده‌ی جدید توی ذهنم جرقه می زند: زیرنویس گذاشتن بر روی فیلم‌های بی‌کلام! تا حدی مثل گزارش زنده‌ی رادیویی از مسابقه‌ها‌‌ی ورزشی می‌شود؛ فقط به صورت مکتوب. اگر این مسابقه، کلّ زندگی شخصیت اصلی باشد چه؟ جایی، روی کاغذی، این ایده را یادداشت می‌کنم. از موضوع اصلی دور شده‌ام. بر‌می‌گردم سراغ دشمنان دیرینه‌ام: کاغذ‌های سفید. باز هم چندان نوشتنم نمی‌آید. یاد محدثه می‌افتم ـ »

نمی‌خواهم دوباره همه‌ی آن یادها را زنده‌کنم. فست فوروارد. توقف. پخش.

«از این که اجازه داده‌ام جریان ذهنم مرا از کارم منحرف کند احساس گناه می‌کنم. خم شده‌ام کنار تخت و دارم صندقچه‌ی قدیمی‌ام را در می‌آورم. قرمز رنگ است؛ مثل داستان‌ها نیست که روی‌اش خاک گرفته باشد یا این‌که چند بار فوت‌اش کنم تا گردوخاک‌اش بلند شود. از طرفی کلید هم نداردـ»

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

4

دارم صندقچه‌ی قدیمی‌ام را در می‌آورم. قرمز رنگ است؛ مثل داستان‌ها نیست که روی‌اش خاک گرفته باشد یا این‌که چند بار فوت‌اش کنم تا گردوخاک‌اش بلند شود. از طرفی کلید هم ندارد. بازش می‌کنم؛ قبل از هر چیز روی تمام محتویات‌اش عکس من و سیاوش و محدّثه است، شاید دوازده سال پیش. ورش می‌دارم (تعجّب می‌کنم که چرا هنوز نگه‌اش داشته‌ام) نمی‌دانم الآن دقیقاً چه حسّی باید داشته باشم. عکس را کنار می‌گذرام، زیرش سند ازدواج‌ام با محدّثه است و زیرتر، فسخ‌نامه‌اش. به تاریخ‌های‌شان نگاه می‌کنم؛ به فاصله‌ی فقط دو سال از هم صادر شده‌اند. این را هم بر می‌دارم. یک‌سری کاغذ و سند و خرت‌وپرت است ولی هنوز چیزی که می‌خواهم را پیدا نکرده‌ام. خسته می‌شوم، کل صندوق‌چه را بر می‌گردانم. آهان! پیدای‌اش کردم. این همان حلقه‌ای بود که محدّثه به انگشتم انداخت؛ توی‌اش فقط یک «M» نوشته شده. بی‌اختیار می‌خندم؛ با محدّثه قرار گذاشته بودیم که فقط اوّل اسم‌های جفت‌مان که M‌ بود را حک کنیم، نه هر چیز دیگری. برش می‌دارم، یک سالی می‌شد که اصلاً سمت‌اش نرفته بودم، کم‌کم شاید اصلاً یادم رفته بود که هم‌چین چیزی هم داشته‌ام...

 

نمی‌دانم از این‌که دارند برمی‌گردند خوش‌حال‌ام یا ناراحت، شاید یک نوع اضطراب باشد. استرس دارم که مثلاً اگر سیاوش را دیدم در اوّلین جمله چه باید بگویم؛ بگویم «به! سلام شوهر ِ همسر ِ سابق ِ من!» ؟، یا این‌که قضیه را هندی کنم: «چطور تونستی؟ ما به‌ترین رفیق هم بودیم...» و بعد بغض‌کرده بخوابانم در گوش‌اش لابد. حقیقت‌اش این است که جدایی ِ من و محدّثه یک‌چیزی آن‌ورتر از طلاق توافقی بود. شاید مثل زمان دانش‌جوئی‌مان بود که قرار می‌گذاشتیم پایان‌نامه‌مان در یک روز به استادِ مشترک‌مان بدهیم. ناراحتی و دل‌خوری؟ ابداً... یادم است وقتی در همان مینه‌سوتا با هم ازدواج کردند برای‌شان کارت‌پستال هم فرستادم. نگرانی‌ام این است که وقتی اولین‌بار دیدم‌شان چطور نگاه‌شان کنم، چه بگویم یا چه ژستی بگیرم. یک راه‌اش هم این است که کلاً بی‌خیال برخورد اوّل بشوم، ده سال ندیدم‌شان، این بیست‌سی سال باقی‌مانده هم روش...  

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

3

این باد در چند روزی که توی فرانکفورت مانده بودم مرا مدام آزار می داد. وقتی که توی تاکسی نشستم و به راننده گفتم که مقصدم فرودگاه است، نفسی به راحتی کشیدم. دیگر اگر هم دیر می شد از دست من کاری بر نمی آمد، کار حواله بود دست او تا کی مرا برساند. اگر به خیال خودم عقل به خرح نداده بودم و طوری برنامه ریزی کرده بودم که تمام مدت را توی فرودگاه بمانم، این دلهره ی دیر رسیدن هم گریبانم را نمی گرفت. اما من همیشه از دست مدت زمانی که به بیکاری توی فرودگاه ترانزیت هدر می شد شکار بودم. این بود که ترتیبی داده بودم تا میان پرواز از خانه تا فرانکفورت و فرانکفورت تا تهران سه روزی فاصله باشد بلکه بتوانم با خیال راحت وقت را توی هتل یا به تماشای شهر بگذرانم. چه جای دیدنی ای هم بود این شهر. گاه توی مسیر پرپیچ و خمی که راننده انتخاب کرده بود یک ساختمان، یک فروشگاه، تابلوی تبلیغاتی یا پل به نظرم آشنا می آمد، ولی فقط برای اینکه در پیچ بعدی از شناختن مسیر ناامیدترم کند. به زودی این تلاش بیهوده را کنار گذاشتم.
یاد همسرم  افتادم. چند روزی بود که با او تماسی نداشتم و دلم برایش تنگ شده بود. او هم آدم عجیبی بود. هیچ وقت خانواده اش نتوانست درست او را هضم کند، یا شاید بتوان گفت که او هیچ گاه با خانواده اش کنار نیامد. هر چیزی که یادی از خانواده اش زنده می کرد او را دچار حالتی می کرد که نه دقیقا دلتنگی بود، نه زدگی، نه دوست داشتن و نه غم و درعین حال از همه ی این ها رنگی داشت. از این یادگاری ها کم هم نداشت. حتی نامش برایش به مثابه داغی بود که آن طایفه به وسیله اش او را برای همیشه از آن خود اعلام کرده بود. ولی هیچ گاه به ذهنش هم خطور نکرد که اسمش را عوض کند، آدمی نبود که پاک کردن صورت سوال مساله اش باشد. از شوهر سابقش گاه برایم تعریف می کرد. آن قدر منصف بود که بد نگوید، ولی به گفته ی خود محدثه اگر فرشته ی روی زمین هم می بود برایش فرقی نداشت. ازدواج از پیش تعیین شده به هر صورت تحمل بار اجبار بود. به همین خاطر هم من هیچ وقت به طور کامل از این پرسش پنهانی و آزاردهنده رهایی پیدا نکردم که با ازدواج با من او من را انتخاب کرد یا انتخاب کردن را.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

2

به تصویرم در آینه خیره شده بودم. موهای نسبتا کوتاه و ریش پرفسوری سفید رنگی بر چهره ام نقش بسته بود. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم، ساعت پنج صبح بود. تیغم را برداشتم تا ته ریشی که از دو هفته و دو روز پیش مانده بود را اصلاح کنم. دو باره به تصویرم در آینه خیره شدم و به فکر فرو رفتم. بعد از ده سال تحصیلات در فرنگ، که دیگر برای من به وطن بیشتر شباهت داشت، قصد داشتم به سرزمین مادری ام بازگردم. ازکاری که میکردم مطمئن نبودم. همسرم خیلی مرا به این کار تشویق میکرد اما خود من میترسیدم. با این که او هم می خواست با من بیاید اما با خواهش من قبول کرد که در سفر بعد به من ملحق شود. خیلی نگران بودم. به خودم آمدم و به ساعتم نگاهی انداختم. پنج و ده دقیقه. از حواس پرتی خودم به خشم آمدم و به سرعت مشغول اصلاح ریشم شدم. اما با تماس تیغ به صورتم برشی عمیق بر روی گونه چپم ایجاد کردم. با عصبانیت کارم را تمام کردم و از اتاق خارج شدم. در راهرو کیفم را مانند همیشه چک کردم. گذرنامه، مدارک تحصیلی و مدرک ازدواجم هم در کیفم از شب قبل اماده کرده بودم. وقتی از هتل اقامتم خارج شدم باد بسیار سردی به صورت تازه اصلاح شده ام خورد. بادی که دیگر به ان عادت داشتم.

1

جلوی آیینه‌ی دست‌شوئی وایستاده‌ام، به صورتم نگاه می‌کنم؛ ته‌ریش‌ام یحتمل باید یک-‌هفته‌ای شده باشد، نه، آن‌قدرها هم نیست، فوق‌اش سه‌چهار روز است . . ای‌بابا! ، گیج شده‌ام. نمی‌دانم چرا یادم نمی‌آید کِی صورتم را اصلاح کردم، حسابی کلافه شده‌ام. از دست‌شوئی می‌آیم بیرون؛ محدّثه هنوز خواب است، آرام به سمتِ تخت می‌روم و آرام تکان‌اش می‌دهم؛ یک تکان ریز می‌خورد -انگار بخواهد بلند شود- ؛ بلند نمی‌شود. دل‌ام نمی‌آید امّا کمی محکم‌تر تکان‌اش می‌دهم. با چشمان بسته صدای نامفهومی از لبانش می‌شنوم. زیر لب می‌گوید: «چی شده؟» می‌گویم: «هیچ‌چی، می‌خواستم بدونم می‌دونی من کِی آخرین بار صورتمو زدم؟». نگاه‌اش به ساعت می‌افتد؛ انگار گیج شده باشد: «ببین ساعتِ پنج منو بیدار کردی ...» وسط حرف‌اش می‌پرم: «ببخشید، توروخدا ببخشید ولی گیج شدم! بگو، به‌خاطر من». «خب. . اِم‌م‌م‌م‌م . . تولّدِ مانی بود دیگه، دوهفته پیش».

×

جلوی آیینه؛ صورتم را نگاه می‌کنم، کنار لب‌ام یک‌ذرّه زخم شده؛ قابل قبول است. لباس‌ام را می‌پوشم که بیرون بروم؛ در را که باز می‌کنم سرما به صورتم می‌خورد... اَه! یادم رفت شناسنامه‌ام را یرای محدّثه بگذارم؛ نمی‌دانم این دیگر چه صیغه‌ای‌ست! "شناسنامه‌ی همسر برای تقاضای تحصیل در فرنگستان" . البته شکایتی نیست؛ قبلاً با این قضیه کتار آمده بودم. بر می‌گردم و کشوی زیر تلویزیون را باز می‌کنم؛ (این تلویزیون عشق من است؛ من عاشق دکمه‌ی off اش‌ام، دل‌بری‌ها می‌کند ...) شناسنامه زیر کلّی کاغذ گیر افتاده، بنده‌خدا. می‌گذارم‌اش کنار محدّثه؛ احتمال دارد یکی‌دو ساعت دیگر که پاشد فکر کند من را در خواب دیده؛ سوژه‌ی بدی هم برای شوخی نیست... توبه می‌کنم.

در را باز می‌کنم؛ این‌بار دیگر باد غافل‌گیرم نمی‌کند؛ قابل‌پیش‌بینی بود ...