۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
11
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
10
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
9
8
۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه
7
...ده سال بعد
پشت میز اینجا نشستهام. احتمالاً تا «میلز» بیاید باید باز هم با خودم حرف بزنم. حسّ عجیبی دارم. نفرت است، نفرتی آکنده به احتیاج. بدترین نوع نفرت و بدترین نوع احتیاج همین ترکیبِ بدترکیبِ منحوس این دو است. میدانی چیزی را که میخواهی چند دقیقه بعد سفارش بدهی، چقدر نیاز داری، و چهقدر نفرت. میدانی چیزی را که ازش نفرت داری باید چند تا پلکزدن دیگر سفارش بدهی و چقدر محتاجاشی... میلز رشتهی افکارم را پاره میکند «How are you today Mr.Siavash?»، نه که با من صمیمی باشد ها؛ این سوآل را از همه میپرسد. «Not bad Mills». «Let me know what do yo….» باید سفارش بدهم: «Cognac»، میداند جملهی بعدیام چیست، میخواهد بپرسد از کداماش حتماً: «Westm….» خودم کاملاش میکنم؛ «…orland 1990». یک تهاستکان فقط، تهاستکانی که سیوپنج دلار آب میخورد...
میلز، بارمن ِ دوستداشتنیای نیست، سعی میکند باشد. گاهی کنارت مینشیند و بیهیچ ظرافتی سعی میکند ادای فروید را دربیارد که از اکناف و خفایای ذهنات ویروس درد را بیرون بکشد و مثلاً تسلّیبخش باشد. گاهی یکهو سوآلی میپرسد که میتواند به جرم تعدّی به حریم خصوصی دوسههفته در بازداشتگاه بخواباندش، امّا خب، آدم ِ خوبیست، جزو گودگایهاست، کسی کاری بهاش ندارد... چهار تا ده دلاری برایش میگذارم. میخواهد دنبال پنجدلاری بگردد، سریع با خندهای نیمبند میگویم «Be my guest!». با یکیدونفری که نصفهنیمه (از همینجا) میشناسمشان نگاهمان را مبادله میکنیم. میزنم بیرون؛ نیمهشب، تورنتو؛ باز هم باید به خانه بروم و اگر حال داشتم برای خودم شام بگذارم؛ کاری که بیست روزی میشود نکردهام...
...بیست سال قبل
کنار محمّد نشستهام؛ چند هفتهای میشود که هر جا میرویم با هم میرویم. دوستاش دارم و او هم همانطور من را. پسر جالبیست، جلوی استادها میایستد، گاهی تمام کلاس را در بهت فرو میبرد با آن جوابهایش... خلاصه بینظیر است! قول دادهایم تا آخر پای رفاقتمان بمانیم... «بَرپا!»، افکارم پاره میشوند. بله. متأسّفانه آقای حبیباللهی ست. مثلاً مطالعات فرهنگی درس میدهد. «خب بچهها امروز چطورید... خیلیام خوب نباشید؛ میخوام نمرههای مقالهتون در بارهی "خردهفرهنگها و فرهنگِ عوام" رو الآن واسهتون بخونم... خب، .... اِم... خانم کمالی شما کامل شدید...» محمّد در گوشام میگوید: «نگاش کن! دخترهی پررو... من نمیدونم اگه این دختره زبوناشو نداش... با اون ارتودنسیش!» محمّد از این دختره بدش میآید؛ هر وقت اسماش را میگویند سرش را پائین میاندازد و بیهدف هوا را فوت میکند. نسبت به اسم و فامیلاش رفتارهای آلرژیک نشان میدهد؛ خدا نکند کسی بگوید «محدّثه کمالی»...
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
6
و محدثه خودش است.مانند پاندولی که دامنه ی حرکاتش را نمی شود پیش بینی کرد.
از وقتی قرار شده سیاوش تعطیلات را پیشمان بماند بیشتر سعی می کند خودش باشد و این سعی کردن اش بدترین قسمت ماجراست ؛ چون مصنوعی است و توی ذوق می زند.
دیروز ظهر برای ناهار میز چید ؛ کاری که معمولا نمی کند.جزو معدود دفعه هایی بود که وقتِ غذا خوردن سعی کرد فقط غذا بخورد و فقط غذا بخوریم ... نه یک سرش توی لپ تاپش بود ، نه دیالوگهایش را کنار بشقابش می دیدی و نه میز را ول می کرد به امان خدا هول هولکی می رفت سر تمرین - بدون اینکه با لحن کشدار ِ خنده داری که از خودش درمیآورد بگوید : "میزه و ظرفاااش و خودت ... هواشونو داشته باش!" و حواسش هم البته هست که هجای دوم "ظرفااش" رو به اندازه ای که ظرف کثیف کرده ایم بکشد.
ظهر روز گذشته مثلا نها را با هم خوردیم.مثلا آرام و مثلا به دور از هرگونه دغدغه و عجله.محدثه خودش هوای ظرفها را داشت .سر تمرین نرفت . ماند خانه و تا عصر جلوی تلویزیون ولو شد و کانالها را یکی دوتا پرید.
دو سه روزی مانده تا آمدن سیاوش. دو سه روز دیگر برزخ زندگی دونفره مان تمام می شود ... دوست قدیمی من تا دو سه روز دیگر اینجاست ، بعد از سالهایی که به لطفشان از معاشرت بیکدیگر معاف بودیم.
کاش محدثه بداند که وقتی اینجا پیش ِ من هست ،روی سِن نیست.کاش بداند که می دانم این روزها عصبی است ، بی قرار است ... همانطور که من هستم ؛کاش باز هم یادش بیاید که اَکت هایش جلوی من هیچ وقت طبیعی به نظر نمی آیند... و کاش سیاوش زودتر بیاید ؛ خدایا این اسلوموشنِ سه روزه را سریع تر تمامش کن.
- ...آمین!
۱۳۸۹ تیر ۱۵, سهشنبه
5
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
4
دارم صندقچهی قدیمیام را در میآورم. قرمز رنگ است؛ مثل داستانها نیست که رویاش خاک گرفته باشد یا اینکه چند بار فوتاش کنم تا گردوخاکاش بلند شود. از طرفی کلید هم ندارد. بازش میکنم؛ قبل از هر چیز روی تمام محتویاتاش عکس من و سیاوش و محدّثه است، شاید دوازده سال پیش. ورش میدارم (تعجّب میکنم که چرا هنوز نگهاش داشتهام) نمیدانم الآن دقیقاً چه حسّی باید داشته باشم. عکس را کنار میگذرام، زیرش سند ازدواجام با محدّثه است و زیرتر، فسخنامهاش. به تاریخهایشان نگاه میکنم؛ به فاصلهی فقط دو سال از هم صادر شدهاند. این را هم بر میدارم. یکسری کاغذ و سند و خرتوپرت است ولی هنوز چیزی که میخواهم را پیدا نکردهام. خسته میشوم، کل صندوقچه را بر میگردانم. آهان! پیدایاش کردم. این همان حلقهای بود که محدّثه به انگشتم انداخت؛ تویاش فقط یک «M» نوشته شده. بیاختیار میخندم؛ با محدّثه قرار گذاشته بودیم که فقط اوّل اسمهای جفتمان که M بود را حک کنیم، نه هر چیز دیگری. برش میدارم، یک سالی میشد که اصلاً سمتاش نرفته بودم، کمکم شاید اصلاً یادم رفته بود که همچین چیزی هم داشتهام...
نمیدانم از اینکه دارند برمیگردند خوشحالام یا ناراحت، شاید یک نوع اضطراب باشد. استرس دارم که مثلاً اگر سیاوش را دیدم در اوّلین جمله چه باید بگویم؛ بگویم «به! سلام شوهر ِ همسر ِ سابق ِ من!» ؟، یا اینکه قضیه را هندی کنم: «چطور تونستی؟ ما بهترین رفیق هم بودیم...» و بعد بغضکرده بخوابانم در گوشاش لابد. حقیقتاش این است که جدایی ِ من و محدّثه یکچیزی آنورتر از طلاق توافقی بود. شاید مثل زمان دانشجوئیمان بود که قرار میگذاشتیم پایاننامهمان در یک روز به استادِ مشترکمان بدهیم. ناراحتی و دلخوری؟ ابداً... یادم است وقتی در همان مینهسوتا با هم ازدواج کردند برایشان کارتپستال هم فرستادم. نگرانیام این است که وقتی اولینبار دیدمشان چطور نگاهشان کنم، چه بگویم یا چه ژستی بگیرم. یک راهاش هم این است که کلاً بیخیال برخورد اوّل بشوم، ده سال ندیدمشان، این بیستسی سال باقیمانده هم روش...
۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه
3
۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه
2
به تصویرم در آینه خیره شده بودم. موهای نسبتا کوتاه و ریش پرفسوری سفید رنگی بر چهره ام نقش بسته بود. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم، ساعت پنج صبح بود. تیغم را برداشتم تا ته ریشی که از دو هفته و دو روز پیش مانده بود را اصلاح کنم. دو باره به تصویرم در آینه خیره شدم و به فکر فرو رفتم. بعد از ده سال تحصیلات در فرنگ، که دیگر برای من به وطن بیشتر شباهت داشت، قصد داشتم به سرزمین مادری ام بازگردم. ازکاری که میکردم مطمئن نبودم. همسرم خیلی مرا به این کار تشویق میکرد اما خود من میترسیدم. با این که او هم می خواست با من بیاید اما با خواهش من قبول کرد که در سفر بعد به من ملحق شود. خیلی نگران بودم. به خودم آمدم و به ساعتم نگاهی انداختم. پنج و ده دقیقه. از حواس پرتی خودم به خشم آمدم و به سرعت مشغول اصلاح ریشم شدم. اما با تماس تیغ به صورتم برشی عمیق بر روی گونه چپم ایجاد کردم. با عصبانیت کارم را تمام کردم و از اتاق خارج شدم. در راهرو کیفم را مانند همیشه چک کردم. گذرنامه، مدارک تحصیلی و مدرک ازدواجم هم در کیفم از شب قبل اماده کرده بودم. وقتی از هتل اقامتم خارج شدم باد بسیار سردی به صورت تازه اصلاح شده ام خورد. بادی که دیگر به ان عادت داشتم.
1
جلوی آیینهی دستشوئی وایستادهام، به صورتم نگاه میکنم؛ تهریشام یحتمل باید یک-هفتهای شده باشد، نه، آنقدرها هم نیست، فوقاش سهچهار روز است . . ایبابا! ، گیج شدهام. نمیدانم چرا یادم نمیآید کِی صورتم را اصلاح کردم، حسابی کلافه شدهام. از دستشوئی میآیم بیرون؛ محدّثه هنوز خواب است، آرام به سمتِ تخت میروم و آرام تکاناش میدهم؛ یک تکان ریز میخورد -انگار بخواهد بلند شود- ؛ بلند نمیشود. دلام نمیآید امّا کمی محکمتر تکاناش میدهم. با چشمان بسته صدای نامفهومی از لبانش میشنوم. زیر لب میگوید: «چی شده؟» میگویم: «هیچچی، میخواستم بدونم میدونی من کِی آخرین بار صورتمو زدم؟». نگاهاش به ساعت میافتد؛ انگار گیج شده باشد: «ببین ساعتِ پنج منو بیدار کردی ...» وسط حرفاش میپرم: «ببخشید، توروخدا ببخشید ولی گیج شدم! بگو، بهخاطر من». «خب. . اِممممم . . تولّدِ مانی بود دیگه، دوهفته پیش».
×
جلوی آیینه؛ صورتم را نگاه میکنم، کنار لبام یکذرّه زخم شده؛ قابل قبول است. لباسام را میپوشم که بیرون بروم؛ در را که باز میکنم سرما به صورتم میخورد... اَه! یادم رفت شناسنامهام را یرای محدّثه بگذارم؛ نمیدانم این دیگر چه صیغهایست! "شناسنامهی همسر برای تقاضای تحصیل در فرنگستان" . البته شکایتی نیست؛ قبلاً با این قضیه کتار آمده بودم. بر میگردم و کشوی زیر تلویزیون را باز میکنم؛ (این تلویزیون عشق من است؛ من عاشق دکمهی off اشام، دلبریها میکند ...) شناسنامه زیر کلّی کاغذ گیر افتاده، بندهخدا. میگذارماش کنار محدّثه؛ احتمال دارد یکیدو ساعت دیگر که پاشد فکر کند من را در خواب دیده؛ سوژهی بدی هم برای شوخی نیست... توبه میکنم.
در را باز میکنم؛ اینبار دیگر باد غافلگیرم نمیکند؛ قابلپیشبینی بود ...