۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

5

مگسی سردرگم می‌آید توی اتاق و مرا از فکر در می‌آورد. دور اتاق چرخی می‌زند و بر‌می‌گردد توی پذیرایی. به حکم حضرتش من دیگر اصلاً شیرین نیستم انگار. دقیق که گوش بدهم، می‌توانم با چشم‌های بسته مسیر پروازش را توی پذیرایی مجسم کنم. فکرش را به پس ذهنم می‌رانم و سعی می‌کنم در سر‌رشته‌ی افکارم را به دست بیاورم. ذهنم انگار ناگهان تهی شده. کجا بودم؟

انگار شستی محکم روی ریوایند زده باشد، بر‌می گردم و آن‌چه را که گذشت دوباره از نظر می‌گذرانم: «شور مه هدنام‌یقاب لاس یس‌تسیب، ناش‌مدیدن لاس هد، موشب...». پشت به زمان پیش می‌روم، یا این‌که وایستاده‌ام ودنیای اطراف را دو دستی هل می‌دهم عقب‌تر. رویدادها را، مثل روشنی صبح در آن تصنیف مشهور، به مشرق بر‌می‌گردانم. «یمیدق ی‌هچقودنص» را هم می‌گذرانم و می‌رسم به آنجایی که بعد از نهار هوله‌ی خیس آبی رنگی را روی شانه‌هایم انداخته بودم و داشتم پشت میز می‌نشستم. توقف. دوباره.

«کولر کار نمی‌کند. در گرمای خفه‌کننده‌ی تابستان همینم مانده‌است که هوله دور گردنم بپیچم، ولی چاره‌ای نیست. راحت روی صندلی مستقر می‌شوم، دسته‌ی کاغذ سفید را می‌کشم زیر دستم و خودکارم را برمی‌دارم. این یکی را مدتی است که شروع کرده‌ام و اگر قسمت باشد می‌خواهم منتشرش کنم. با خودم می‌گویم حسش نیست. با خودکار گوشه‌ی کاغذ خط خطی می‌کنم و چانه‌ام را می‌خارانم. روی میز چشم می‌گردانم. تلفن، پایه‌ی چسب، چراغ و مداد‌تراش رومیزی با نگاه بی‌تفاوتشان انگار به دوردست‌ها زل زده‌اند. روی میزکنار همین چیزهای همیشگی نگاهم به فیلم‌های حاتمی‌کیا می‌افتد، با انواع زیرنویس‌ها به زبان‌های مختلف. ناگهان یک ایده‌ی جدید توی ذهنم جرقه می زند: زیرنویس گذاشتن بر روی فیلم‌های بی‌کلام! تا حدی مثل گزارش زنده‌ی رادیویی از مسابقه‌ها‌‌ی ورزشی می‌شود؛ فقط به صورت مکتوب. اگر این مسابقه، کلّ زندگی شخصیت اصلی باشد چه؟ جایی، روی کاغذی، این ایده را یادداشت می‌کنم. از موضوع اصلی دور شده‌ام. بر‌می‌گردم سراغ دشمنان دیرینه‌ام: کاغذ‌های سفید. باز هم چندان نوشتنم نمی‌آید. یاد محدثه می‌افتم ـ »

نمی‌خواهم دوباره همه‌ی آن یادها را زنده‌کنم. فست فوروارد. توقف. پخش.

«از این که اجازه داده‌ام جریان ذهنم مرا از کارم منحرف کند احساس گناه می‌کنم. خم شده‌ام کنار تخت و دارم صندقچه‌ی قدیمی‌ام را در می‌آورم. قرمز رنگ است؛ مثل داستان‌ها نیست که روی‌اش خاک گرفته باشد یا این‌که چند بار فوت‌اش کنم تا گردوخاک‌اش بلند شود. از طرفی کلید هم نداردـ»

۲ نظر:

محمّد گفت...

واقعاً حال کردم، مخصوصاً بازی ِ زمانیش...

حسین گفت...

چی شد؟ تو چرا محمّدی؟ یعنی چرا محمّد توئه؟ و الخ...
باحال بود.
آفرین، آفرین...