۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

9

ساعتها نشستن هیچ وقت برایم رضایت بخش نبود، با این که در دفترم هم ساعتهای زیادی را نشسته صرف می کردم اما از هر موقعیتی برای بلند شدن استفاده می کردم، گاه موکلینم می ماندند که چرا با یک جستی از جایم می پرم و از این سوی اتاق کوچکم به سوی دیگر می روم، گاه همکارانم مرا به خاطر این رقاص می خواندند. اما در ۶ ساعت راهی که باید در هواپیما می نشستم و مسیر خسته کننده فرانکفورت تا تهران را طی می کردم این نشستن نبود که مرا ازار می داد. برای من ۶ ساعت در هواپیما به معنی ۶ ساعت فکر کردن بود، فکر کردن و نگران بودن برای همه چی. برای تنها گذاشتن همسرم، برای رسیدن به فرودگاه ایران و سؤال پیچ شدن و از همه اینها گذشته برای دیدار با دوست قدیمیم، محمد. در ذهنم با خودم گفتم: «دلم برای سادگی این دوست خوبم تنگ شده. اما می دانم که دیدارم با او دلخراش و عجیب و بیشتر از هر چیز دیگر ناراحت کننده خواهد بود. خوشحالم که محدثه با من نیامد. اگر می امد نمی دانم چه طور می توانستم به روی محمد نگاه کنم. به او چه بگویم. «سلام، به شوهر سابق همسر بنده، دوست عزیزم محمد» واقعا چه می توانم بگویم، چه گونه به او بگویم که این اتفاق به نفع هر دوی انها بود.»
با همین افکار به تهران رسیدم و برای اولین بار بعد مدتها دعا می کردم که با اولین کابوس بازگشت به ایرانم مواجه نشوم. فقط می خواستم از من سوالی نکنند. بازگشت به این محیط بقدر کافی برایم سخت بود. از هوایپما که پیاده شدم و به سمت قسمت چک کردن گذرنامه که رسیدم کابوسم به حقیقت پیوست. مردی به نسبت جوان به گذرنامه ام نگاهی انداخت و با لحن بی ادبانه ای گفت: «چه عجب آقای سیاوش مرادی! شما لطف کنین تشریفتون رو ببرین تو اتاق سمت چپ.» و لبخندی تحویلم داد که مرا بیشتر ترساند. وارد اتاق سفیدی شدم که پنجره ای نداشت. هیچ چیز در ان اتاق نبود. بعد از چند ثانیه مردی با لباس نظامی که درجه اش به افسر می خورد وارد اتاق شد و یک سری کاغذ در دستش بود. به من نگاهی انداخت و گفت« خب بفرمایید بشینید.» به دور و برش نگاهی انداخت و گفت«اخ... ببخشید صندلی نیست، می تونین روی زمین بشینین یا اینکه بگم برایتون صندلی بیارن» لحن این مرد مرا یاد پسری در دوره راهنماییم می انداخت که عادت داشت مرا مسخره کند. می توانستم ضربان تند قلبم را حس کنم، عرق بر پیشانیم مانده بود. جوان بار دیگر با لحن بدش شروع به صحبت کرد و گفت«خب لطف کنید به این سوالات با صداقت تمام جواب بدید... شما در خارج از ایران در مدت ده سال چه می کردید؟»
- خب من حقوق خواندم و دکترام رو در اون رشته گرفتم و بعد شروع به کار کردم.
-مگه شما در ایران دانشجو نبوید؟
- ام... چرا اما رشته ام رو اونقدرها دوست نداشتم برای همین ول کردم و با همسرم رفتیم.
- و البته باید بگم که خانم محدثه غیابی همسر شما در اون زمان نبوده و شما با ایشون رابطه نا مشروع داشتین.
- نه نه نه... ما فقط دوست بودیم در اون زمان. منظورم از همسر این بود که بعدا با هم ازدواج کردیم.
-خب بذارین بریم سر اصل مطلب، شما نماز می خونید؟
-بله... هر روز.
-عرق خوری که جزو عادات روزانتون نیست؟
-نه اصلا.
-خب متاسفانه شما نمی تونید به کشور وارد بشید و البته ما هم نمی تونیم بذاریم که چنین انگلی به اجتماع دیگری وارد بشه.
- نه ... برای چی؟ خواهش می کنم این کارو نکنین!
و یکدفعه از خواب پریدم و دیدم که مهماندار دارد تکانم می دهد.
"?Are you alright sir? Do you want anything to drink"
"?Pardon me"
"?Anything to Drink Sir"
".A glass of water would be fine, thanks a lot"
"Sure"
و ذهن فعال من کابوس زیبایی برای خودش ساخت اما می دانستم که حقیقت زیاد هم از این کابوس دور نخواهد بود.
از هواپیما که پیاده شدم و به قسمت چک کردن گذرنامه که رفتم دختر جوانی به گذرنامه ام نگاهی انداخت و گفت«خوش آمدید» و گذرنامه ام را بهم برگرداند و لبخندی زد. صورتم را که برگرداندم که به گذرنامه ام نگاهی بندازم دختر جوان گفت« ای وای... این زخم گونه تون چی شده؟ به نظر عمیق میاد؟» لبخندی زدم و گفتم« یه جریمه کوچیک بود برای عجله کردن، چیز مهمی نیست.» با خودم فکر کردم برای من هنوز امیدی هست.

۲۷ نظر:

محمّد گفت...

واقعاً جالب بود، ایده‌ی رویا تو هواپیما حقیقتاً جذبم کرد : )

Arash گفت...

باحال بود! فقط کاش به مهماندار پرواز لوفت هانزات یه لهجه ی آلمانی می دادی! هنوز هم می تونی بدی:

http://www.ehow.com/how_2081078_talk-german-accent.html

Abtin,آبتین گفت...

agar systemesh ro almani konam khundanesh sakht mishe! dar zemn mehmandar onghad zabanesh khub hast ke ba lahje dorost harf bezane! :P

حسین گفت...

آبتین جان؛ اوّل سلام!
آفرین، خوب بود. ایده‌ی رؤیا که فوق‌العاده بود الحق.
ولی فکر می‌کنم زمان به‌طور نابه‌جا و مکرّرن داره در داستانت از گذشته به حال و برعکس تغییر می‌کنه؛ که احتمالن به‌خاطر عجله‌ت بوده.
ولی کلّن توپ بود. لذّت بردم.
:)

Abtin,آبتین گفت...

اول از همگی ممنون، در مورد زمان اتفاقا فکر می کنم. خیلی خوب عمل کردم. وقتی در مورد اتفاقات گذشته و احساسش می نوشتم از ماضی استفاده کردم، و وقتی به اواخر داستان رسیدم که از خواب بیدار شده بود زمان رو به حال تغییر دادم. اگر می شه ذکر کنین زمان فعل کجاش مشکل داره؟

Arash گفت...

تو هیچ جا زمان رو به حال تغییر ندادی! همه ش ماضی بود و ایرادی هم نداشت. داستان سیاوش بر خلاف داستان محمد در زمان ماضی تا حالا نقل شده.

حسین گفت...

از هر دوتون خواهش میکنم یک بار دیگه بند اوّل رو بخونین.
ماضی - مضارع - آینده.
ناثینگ الس.

Abtin,آبتین گفت...

حسین من متوجه ایرادت نمی شم! میشه مثال بیاری؟

حسین گفت...

"گاه همکارانم مرا به خاطر این رقاص می خوانند. اما در ۶ ساعت راهی که باید در هواپیما می نشستم و مسیر خسته کننده فرانکفورت تا تهران را طی می کردم این نشستن نبود که مرا ازار می داد. برای من ۶ ساعت در هواپیما به معنی ۶ ساعت فکر کردن بود، فکر کردن و نگران بودن برای "همه چی". برای تنها گذاشتن همسرم، برای رسیدن به فرودگاه ایران و سؤال پیچ شدن و از همه اینها گذشته برای دیدار با دوست قدیمیم، محمد. دلم برای سادگی این دوست خوبم "تنگ شده". اما "می دانم" که دیدارم با او دلخراش و عجیب و بیشتر از هر چیز دیگر ناراحت کننده "خواهد بود". خوشحالم که محدثه با من نیامد. اگر می امد نمی دانم چه طور می توانستم به روی محمد نگاه کنم. به او چه بگویم. «سلام، به شوهر سابق همسر بنده، دوست عزیزم محمد» واقعا چه "می توانم بگویم"، چه گونه به او بگویم که این اتفاق به نفع هر دوی انها بود."

نمیدونم؛ احتمالن من یول میزنم! :)

Abtin,آبتین گفت...

اه بابا حسین به این می گن آینده در گذشته. وقتی در زمان گذشته می خوای از یه اتفاقی در آینده صحبت کنی که بازم ماضی به کار نمی بری! پسر خوب به مفهوم هم نگاه کن نه فقط زمان فعل.

حسین گفت...

یعنی منظورت اینه که مهم نیّته و اینا؟
(آینده در گذشته بود آیا؟)

Abtin,آبتین گفت...

مهم نیته چیه؟؟ دارم می گم توی گذشته بخوای در مورد آینده حرف بزنی چی کار می کنی؟

حسین گفت...

1- ببین، بیا راجع‌به بخش زیر از متنت صحبت کنیم. تو دقیقن می‌خوای بگی که توی آینده‌ی گذشته‌ی زمان مورد بحث در جمله‌ی اوّل، دلت برای سادگیِ دوست خوبت تنگ شده. تو نمی‌تونی یه‌هو به‌عنوان راوی در زمان حال از داستان بیای بیرون و بگی: "دلم براش تنگ شده!". یا مثلن نمی‌تونی الآن "بدونی" که دیدار با او دلخراشه. یا در حالت بدتر: دیدارت با او که قطعن "نخواهد بود"!
برای من ۶ ساعت در هواپیما به معنی ۶ ساعت فکر کردن بود، فکر کردن و نگران بودن برای "همه چی". برای تنها گذاشتن همسرم، برای رسیدن به فرودگاه ایران و سؤال پیچ شدن و از همه اینها گذشته برای دیدار با دوست قدیمیم، محمد. دلم برای سادگی این دوست خوبم "تنگ شده". اما "می دانم" که دیدارم با او دلخراش و عجیب و بیشتر از هر چیز دیگر ناراحت کننده "خواهد بود".

2- باتوجّه به پست اوّلی که گذاشتی – که در زمان گذشته روایت شده – از این بخشت چیزی که می‌فهمم اینه که تو در زمان حالی؛ وقایع گذشته در هواپیما بود و تو داری می‌ری که بری ایران – و طبعن بخش‌های بعدی داستانت در زمان حال روایت می‌شه.

3- ببخشید دوست! عصبانی نگرد! ما چاکر شما می‌باشیم بابا!
:)

Abtin,آبتین گفت...

اولا من به هیچ وجه عصبانی نمی شم. تو هر گیری می تونی به متن من بدی. من از داستان تو اون جمله بیرون نیومدم. خیلی از نویسنده ها این کار رو می کنن که می گن « و من دیگر او را ندیدم» اما کل داستان داره تو گذشته پیش می ره. پس این شد در مورد اینکه گقتم دلم برایش تنگ شده. این جمله زمانش نا محدوده. واسه همین از حال ساده استفاده کردم. در مورد اینکه دیدار با او دلخراش خواهد بود هم راستیتش منظورت رو نمی فهمم. چونکه داستان تو ماضی نقل می شه پس من می تونم بگم که در آینده اون زمان چه اتفاقی قراره بیفته.
در مورد ۲ نه! داستان ماضی بوده و تا آخرش ماضی باید پیش بره! 
ما هم چاکریم، فقط من نگران زبان فارسیت دارم می شم :)

Abtin,آبتین گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
حسین گفت...

یعنی تو بعد از اینکه محمّد رو میبینی بازهم دلت براش تنگه؟
درمورد "خواهد بود" هم بهتره بگی "قرار بود بشود" یا یه همچه چیزی؛ چون آینده در گذشته ی روایی "آینده" نیست!
(ما خودمان هم از وقتی المپیاد زیستی شدیم نگران زبان فارسیمان می باشیم!) :)

حسین گفت...

یا بگی: "می دانستم که خواهد بود" و اینا و الخ!

Arash گفت...

راست می گه حسین. گاهی فکر کردی که هنوز زمان حاله. مثال هاش:

1.خط سوم: می خوانند -> می خواندند
2.خط ششم: تنگ شده(است - که البته بدون قرینه حذف شده است) -> تنگ شده بود
3.خط ششم: می دانم -> می دانستم
4.خط ششم: خوشحالم -> خوشحال بودم
5. خط هفتم: نیامد -> نیامده بود
5.5.خط هفتم: اگر می امد نمی دانم چه طور می توانستم به روی محمد نگاه کنم -> نمی دانستم که اگر آمده بود تو روی محمد چه طور باید نگاه می کردم!
6.خط هفتم: چه بگویم-> چه می گفتم
7.خط هشتم:می توانم بگویم-> می توانستم بگویم
8.خط هشتم:بگویم-> باید می گفتم

Abtin,آبتین گفت...

اتفاقا از نظرم این طوری باید بنویسم. نباید که به قول شما یهو از شخصیت بیام بیرون. راستش رو بخوای با اکثرش مخالفم.

محمّد گفت...

راست‌اش من ایرادای حسین و آرشو وارد نمی‌دونم. الآن بحث بین درست وغلط نیست، بحث سر سبک نوشتن‌ئه. پیشنهادای آرش «درست» یا «غلط» نیستن؛ سلیقه‌ی آرش‌ان که هیچ تفوّقی بر سلیقه‌ی آبتین ندارن؛ هر چن اینم درنهایت سلیقه‌ی منه !

حسین گفت...

Mohammade aziz, bahs sare salighe nist, sare dorost budan ya ghalat budane...
Tartib va sehhate bayan dar zamane revayat be nazaram re'ayat nashode!

Abtin,آبتین گفت...

اصلاح شد! خواهش می کنم!!!!

حسین گفت...

با رضایت خودت؟ (فرق استعفا دادن و استعفا شدن! رو می‌دونی که؟!)
ضمنن عالی اصلاح شد.

Abtin,آبتین گفت...

قانع کردن که استعفا بدم!!

پن کیک گفت...

چرا لحنا اینطوریه؟ مصنوعیه انگار ...(نوشته ها رو می گم)

Abtin,آبتین گفت...

چرا اینطور به نظرت می رسه؟

پن کیک گفت...

>> دیالوگا ، محاوره ها ضعیفن.